زندگی جاری ست ...

دست تو فانوس شبه، جادوئی از آغوش ماه از واژه ها طرحی بکش، با هر اشاره هر نگاه

زندگی جاری ست ...

دست تو فانوس شبه، جادوئی از آغوش ماه از واژه ها طرحی بکش، با هر اشاره هر نگاه

فاصله

 

آن دوست که دیدنش بیاراید چشم         بى دیدنش از گریه نیاساید چشم

ما را ز براى دیدنش باید چشم         گر دوست نبیند، به چه کار آید چشم؟

 

دشمن مردم

سلام

 

دارم می میرم از خستگی!

 

کی ساعت 7 صبح پنجشنبه از خواب پا می شه بره سر کلاس! اونم تربیت بدنی !!!

چیک، چیک، چیک باریدی تا سوار تاکسی شدم. بعد یه لحظه از عمق وجودت داد زدی و شر، شر، شر گریه کردی. تا از تاکسی پیاده شدم، آروم شدی و دوباره چیک، چیک، چیک ...

 

از کل دوستان فقط من و مازیار لباس عوض کردیم. بعد نیم ساعت گذشت دیدیم خبری از استاد نشد، مازیار گفت : حیفه لباس عوض کردیم، 20 دقیقه گرم کردیم بعد یه توپ گرفتیم 2 تایی یه ذره بازی کردیم. آهان یادم رفت بگم رشته مورد نظر بسکتبال بود.

 

با مازیار رفتیم بوفه نیمرو با دلستر لیمویی! خوردیم بعد من راه افتادم سمت خونه.

 

تو راه یهو ابرهای تپلی که بعد از بارون اومده بودن رو دیدم. بعضی ها عین من چاق بودن :) بعضی هاشون دودی بودن( تو پرانتز: الهه که 3-4 سالش بود یه کتاب داشت که توش عکس چند تا سیاه پوست بود، الهه می گفت: اینا اونقدر حموم نرفتن که اینقدر کثیف شدن. حالا این ابرها هم حموم نرفتن :) بعضی هاشون شیری بودن، بعضی هاشون برفی بودن ... یه نگاه هم به خورشید خانوم انداختم، خیلی وقت بود آسمون رو نگاه نکرده بودم. (گاهی به آسمان نگاه کن)

 

خونه رسیدم یه لیوان آب پرتقال خوردم بعد مامانم گفت پا شو برو الهه رو از مدرسه بیار. (اولین بار بود می رفتم دنبالش.) رفتم از دور دیدم که ریئس خوشگلا نگران وایستاده داره دنبال مامانش می گرده. منو که دید کلی خوشحال شد با هم راه افتادیم سمت خونه. تو راه رفتیم دو تا پفک و یه چیپس گرفتیم.

 

تو خونه از 12 تا 13 با خواهرهام موسیقی گوش کردیم و کلی خوش گذشت. بعد رفتم به مامانم کمک کنم حیاط رو بشوریم.

 

ناهار آب گوشت و ترشی و سبزی صرف شد. (دوغش کم بود :( )

 

از خونه که بیرون اومدم، کاپشن ور نداشتم. (از چتر هم که خوشم نمی یاد.) تو مسیر دیدم آسمون نصفش رو ابرهای تیره پوشوندن و نصفش رو هم همون ابرهای چاقالو. از ماشین که پیاده شدم یکی از دوستان رو دیدم گفت اون ور نگاه کن. (ابرهای تیره ی روی کوه ها رو می گفت) تا برگشتیم اون ور، یه صاعقه ی خیلی خوشگل زد و یه کارت پستال زنده دیدم.

 

رفتم پیش احمد خان کبیر (به احمد مهربون هم مشهورن :)) این ور اون ور ... قرار ست شد برای ساعت 18:45 جلوی تئاتر شهر.

 

رفتم پیش محمدرضا که با هم بریم برای تئاتر. یه ذره دیر راه افتادیم ولی 18:55 رسیدیم. هر دومون گرسنه بودیم ولی دیر شده بود و در سالن رو باز کرده بودن. احمد و همشیره شون و علی آقا و خانم شون و محمدرضا و من. (اشتباه نشه من پسرم ها :))))))))))

 

اما بگم از گروه پویش (یه تیم کوهنوردی ان) یه تیم خیلی صمیمی و خودمونی خانوادگی (نه به معنای فامیل بودن) که تو این برنامه ما به دعوت احمد خان مهمانشون بودیم. 110 تا جا برای این نمایش رزو کرده بود، که همه هم اومدن!!! و از اون جالبتر این که کل سالن با هم سلام علیک و چاق سلامتی داشتن.

 

اسم نمایش "دشمن مردم" بود، کارگردان آقای اکبر زنجانپور بودن، (که البته نقش اول رو هم خودشون بازی می کردن) کار خوبی بود و اجرای بسیار قویی داشت، گرچه از لحاظ نمایشنامه خیلی قوی نبود.

 

خیلی خیلی زشته ولی من اعتراف می کنم! 1-2 دقیقه از نمایش رسما چرت زدم (البته دیالوگ ها رو می شنیدم ولی واقعا خسته بودم.) شانس آوردیم وسطش آن تراک دادن وگر نه من و محمدرضا از گرسنگی تلف می شدیم. سریع رفتیم کافه تریا تئاتر شهر. من یه هات داگ خوردم با یه بستنی و محمدرضا 2 تا هات داگ خورد. (تازه نیم ساعت قبل sms زد که دارم شام می خورم!!!)

 

"قویترینِ مردم ، تنها ترینِ مردمه" آخرین دیالوگ نمایش بود و بعد هم تشویق های تماشاگران و هنرمندان که روی سن اومدن. پسر عموی احمد خان که تو نمایش یه نقش کوچک داشت، به احترام اعضای گروه پویش که بد تشویقش می کردن با بازیگران اصلی روی صحنه موند ... و بالاخره ماند همان سن تاریک!

 

من و محمدرضا با احمد خان و خواهرشون خداحافظی کردیم و پریدیم سوار تاکسی شدیم. یه پراید، که راننده اش یه حاج آقای 60-70 ساله بود. داشبورد پر برد از گل میخک تازه و یه شاخه رز قرمز که داشت پژمرده می شد. آهنگ ای گل رویایی رو گذاشته بود و داشت دنیا باهاش حال می کرد.

 

ای گل رویایی، ای مظهر زیبایی
تو عروس شهر افسانه هایی
عاشقت می مونم، قدر تو رو می دونم
نیاد اون روزی که بی تو بمونم

 

ابرهای خاکستری که آسمون رو پوشونده بود و نمی ذاشت آسمون تیره رو ببینم ...

 

سالاد فصل

سلام

 

1. فرش باد

دیشب کلی تو خونه فرش جابجا کردیم، کمر درد گرفتم. (بهتره بگم ستون فقرات درد. پشت همون جایی که ماهیچه دیافراگم هست درد می کنه.)

 

2. شب بخیر و موفق باشی

ساعت 4:30 شب بود که بالاخره تصمیم گرفتم بخوابم. نیم ساعت تلاش کردم تا پیدا کردم چطوری بخوابم که درد کمرم رو کمتر احساس کنم.

 

3. زنگ ها برای که به صدا در می آید ؟

ساعت و موبایل شروع کردن زنگ زدن. منم که گیج می زدم :) هی خوابم رو تمدید کردم تا آخرش مامانم از پایین تلفن زد که دیرت شد ها. بالاخره ساعت 7 پاشدم.

 

4. آتش بس

تو راه، جلو دکه روزنامه فروشی وایستادم ببینم ماهنامه "فیلم" اومده یا نه. دیدم اون ور که مجله های زردی که روش عکس پوریا پورسرخ رو زده (خدا یه ذره ظرفیت اول به من بده بعد به این آقا) این ور هم که مجله های گلزاری. تعجب کردم سوم ماهه هنوز "فیلم" نیومده. با دقت تر نگاه کردم، دیدم واااااااااای یکی از اونا که عکس گلزار روشه مجله فیلمه! تو دلم گفتم فیلم هم در پیت شد! :)

 

5. شهر زیبا

این ترافیک پل شهرک آزمایش تا پل نصر خیال منو راحت کرده. می دونم اگه 6:55 سوار تاکسی نشم در هیچ صورتی به کلاس 7:30 نمی رسم. علاوه بر ترافیک از وقتی زوج و فرد کردن دیگه ماشین گیرمون نمی یاد، شیرین یه ربع منتظر میمونیم تا ماشین گیر بیاریم.

 

6. ملاقات با طوطی

ساعت 8 رسیدم سر کلاس (با نیم ساعت تاخیر). سر کلاس با این که داشتم از خستگی می مردم ولی کلی درس فهمیدم!!!

 

7. یک تکه نان

کلاس تموم شد رفتیم سایت. محمد کمکم کرد و 40 دقیقه ای پروژه ام رو کامل کردم و آپلود کردم. بعد رفتیم بوفه که یه صبحونه ناهار بخوریم.

 

8. جایی برای زندگی

برگشتیم سایت که من جزوه ای که شمیم برای امتحان چهارشنبه از دکتر محسن برای من امانت گرفته بود رو پس بدم. شمیم از من پرسید که "شهرستانک" چه جوریا ست؟ (فهمیدم جمعه این هفته ظاهرا قرار بریم دَدَر:) من توضیح دادم، ولی بهش گفتم که من "آبشار سنگان" رو ترجیح می دم. قرار شد بره سبک سنگین کنه ببینه چی می شه.

 

9. بر باد رفته

با شمیم سریع خداحافظی کردم و با محمد راهی انقلاب شدیم، رسیدیم انقلاب، دیدم اِ موبایل ام نیست! گفتم یا پیش شمیم جا مونده یا تو تاکسی انداختم. با محمد خداحافظی کردم و برگشتم. سایت رو گشتم پیدا نکردم، نگهبانی، خدمات و دفتر سایت هم چیزی تحویل نداده بودن. (از شانس هم چون باطری نداشت گوشیم رو خاموش کرده بودم:( به قول یکی از دوستان آی کی یو در حد بوندس لیگا =))

 

10. گربه ی آواز خوان

از گشتن خسته شدم! رفتم نشستم پیش علی آقا، همینطوری شروع کردم خوندن : اون که عاشق بود و عمری از جدا شدن می ترسید ... گفتم اینو دارم برای موبایلم می خونم :))))) بعد پرسیدم : اگه گفتی الان موبایلم داره چی برای من می خونه !؟ چند تا سیاوش خوند که اونی که تو ذهن من بود نبودند. گفتم : موبایلم داره برای من می خونه که : می رم و گم می شم آخر تو غروب دشت غربت    نمی تونم که بمونم توی شهر بی محبت !

 

11. خانه ای روی آب

بی خیال موبایل شدم و پا شدم رفتم پیش محمد رضا. با هم گپ زدیم. گفت که پنجشنبه شب نشسته "خانه ای روی آب" رو دیده ساعت 3:30 نصف شب فیلم تموم شده. اینقدر از فیلم خوشش اومده که تا صبح بیدار مونده و نشسته بهش فکر کرده و از فضای فیلم نخواسته بیاد بیرون.

 

12. آخر بازی (جای "پوپک گلدره" (که از بازیگران این فیلم هم بود) همیشه خالی:(( )

موبایل محمدرضا رو گرفتم و زنگ زدم خونه. الهه گوشی رو برداشت گفت موبایلت پیدا شده. من گفتم بچه است، داره شوت می زنه، گفتم بده مامان. مامان گفت که آره پیدا شده. تو دانشگاه بوده و یکی از دوستات پیداش کرده. (شانس هم که نداریم بابا یکی بیاد گوشی منو بدزده، من یه گوشی نو می خوام.)

 

بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی شود

سلام

 

جمعه ساعت 19:10 بود که قطار راه افتاد. پدرم و مادرم و مادربزرگم با من و الهه (خواهر 7 ساله ی من). کوپه چهار نفره بود، رئیس قطار اومد و الهه خانم رو 10200 تومن جریمه کرد. ما هر چی گفتیم که "آخه خوش تیپ، گیرم که ما برای الهه بلیط می گرفتیم، باز هم می اومد تو کوپه ما دیگه" به خرجش نرفت که نرفت.

طرفای ساعت 20 گرمسار برای نماز ایستاد. قرار شد من بمونم پیش الهه خانم و وسایل، و نماز رو تو کوپه بخونم! از شانس من هم قبله جوری بود که باید بین 2 تا تخت پایین می خوندم. پدرم در اومد.

بعد از نماز شام سرو شد، که خیلی خوشمزه و کامل بود.

من رو زمین خوابیدم. ساعت 5:15 بود بعد از نماز، صبحانه سرو شد که خوب بود.

ساعت نزدیکای 7بود که رسیدیم مشهد.

 

امین دایی اومده بود پی مون. ما رو برد هتل آقا مرتضی (رفیق دوران دانشجوییش) .

اتاق ما طبقه چهارم بود، یه سوئیت بود با 5 تا تختخواب.

با آب پرتقال پذیرایی شدیم و ساعت 8 راه افتادیم طرف خونه ی عروس :) برای صحبت های نهایی.

خونه شون دقیقا اون سر شهر بود و نیم ساعت تو راه بودیم.

من اولین بارم بود که تو این جور نشست ها می رفتم. توافق شد در مورد مهریه و زمان عروسی و ...

من و الهه و پدرم و پدر بزرگم (که تو مشهد به ما ملحق شده بود) برگشتیم هتل و خوابیدیم و بقیه رفتن خرید حلقه و غیره.

بعد از ناهار و استراحت مختصری که داشتیم، آماده شدیم برای محضر رفتن.

 

تو راه 2 جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم محضر. از قضا نیم ساعت زود رسیدیم و خوردیم به به عقد دیگه :) که پدر عروس از پدر و پدر بزرگم خواست که شاهد عقد اونها هم باشن!

بالاخره ساعت 17 شد و دایی جان با خانواده عروس اومدن. بعد هم مرتضی و مهدی (که از کرج برای عقد و جشن نامزدی دایی ام اومده بود!) رسیدن. دایی و زن دایی دفتر و سند ازدواج رو امضا کردن و اسمشون رفت تو شناسنامه همدیگه. بعد رفتیم اتاق عقد و  حاج آقا خطبه عقد خوندن و بالاخره عروس خانوم "بله" رو گفتن. (ان شا الله به پای هم پیر شن. مبارکه.)

 

رفتیم یه مسجد همون دور و بر محضر و نماز خوندیم. بعد رفتیم حرم.

تو حرم روبروی ضریح فولاد، یه روحانی مجدد خطبه عقد خوندن. کلی هم دزدکی با موبایل پدرم عکس انداختیم. (البته ظاهرا دیگه به موبایل گیر نمی دن.)

 

من و مادربزرگ و الهه و دایی و زن دایی سوار پرشیا آقا مهدی شدیم (این مهدی هم از دوستان دایی جانه) و رفتیم برای پرو لباس.

1.5 ساعت تو ترافیک بودیم (بابا صد رحمت به تهران خودمون) تا رسیدیم خیاطی.

ساعت 22 بود که راه افتادیم سمت رستوران. پدر خانم دایی دعوت کرده بودن برای شام.

 

ساعت 23:30 شد که شام تموم شد و راه افتادیم طرف هتل. رسیدیم هتل و چایی خوردیم و 20 دقیقه از عقد کنون رو که من فیلمبرداری کرده بودم دیدیم و سر ساعت 12 خوابیدیم.

 

صبح اول صبح مگه می ذارن بخوابیم، علی پا شو برو حموم، علی پا شو، دیرررررررررره ها، پاشو ...

بالاخره هر جور بود ساعت 9 پاشدم و رفتم حموم. بعد صبحونه زدیم. قرار شد من با الهه بریم زعفرون و زرشک بخریم. ساعت 11 من و الهه راه افتادیم. تا فلکه آب یه تاکسی سوار شدیم، بعد رفتیم خیابون شیرازی و تا سر اولین چهارراه تاکسی سوار شدیم. الهه گفت : خسته شدم چقدر تاکسی سوار شیم. گفتم : باشه بیا این جا رو پیاده بریم. دیالمه رو پیاده رفتیم تا رسیدیم "زعفران سحر خیز". تمام سفارشات رو خریدیم.

 

من یه آبمیوه فروشی همون دور و بر کشف کردم که همیشه بعد از خرید زعفران می رفتیم اونجا. رفتیم و با هم هویج بستنی خوردیم. داشتیم راه می افتادیم طرف خونه دایی که دایی جون زنگ زد برگرد برو هتل پیرهن و کفشم رو بیار، من وقت ندارم.

یه در بست گرفتیم رفتیم هتل. (تو روزنامه نمی خونیم نهنگ ها خود کشی کردن - راننده آلبوم روزهای بی خاطره رو گذاشته بود.) کفش و پیرهن بر داشتیم و با آژانس رفتیم خونه دایی.

ناهار رو اون جا خوردیم و مجدد برگشتیم هتل تا استراحت کنیم، لباس عوض کنیم؛ بعد بریم جشن نامزدی.  

ساعت 19 شیک و پیک کردیم، رفتیم خونه عروس اینا برای جشن نامزدی. عین همه جشن ها گذشت و بعد همه میهمانان دعوت شدن برای صرف شام به رستوران میرداماد تو چهارراه دانش آموز.

شام خوردیم و برگشتیم هتل. داشتیم از خستگی تلف می شدیم. برنامه این شد که فردا صبح ساعت 5 پاشیم بریم حرم، زیارت.

 

صبح پاشدیم. همه رفتن زیارت من تا رسیدن پدر بزرگم (رفته بود نون تازه بگیره) موندم هتل، تا الهه تنها نمونه. (آخه الهه خواب بود.)

بالاخره ساعت 6 پدر بزرگم اومد هتل و من رفتم حرم.

تو حوض صحن گوهرشاد که خیلی دوستش دارم وضو گرفتم و رفتم نشستم تو یکی از شبستان ها ...

ساعت شد 7 رفتم برای زیارت. خیلی شلوغ نبود. من هم قدم بلنده دستم راحت به ضریح رسید. بعد دیدم اومدن گل های بالای ضریح رو عوض کنن. وایستادم و تماشا کردم.

(برای همه تان دعا کردم و نماز خواندم.)

 

7:40 بود که برگشتم هتل. رفتم یه ربع الهه خانم رو مشت و مال دادم، تا بالاخره بیدار شد. صبحانه خوردیم.

دایی و زن دایی اومدن هتل بدرقه ما. یه تیکه هم از کیک جشن دیشب رو آورده بودن که ما بیاریم تهران برای 2 تا خواهرم که تهران مونده بودن.

 

با آژانس رفتیم فرودگاه. گفتن برید کارت پرواز بگیرید. من هم با همون 4 تا شماره ای که گفته بودم رفتم و کارت پرواز گرفتم !!!

10:30 بود که پریدیم. من و خواهرم کنار هم بودیم و پدر و مادر هم جلو ما. کنار پنجره بودیم. من هم کلی فیلم گرفتم. الهه هم خسته بود و از اول تا آخر پرواز رو خوابید.

فکر کنم طرفای 12 بود که نشستیم و از فرودگاه یه تاکسی سوار شدیم و 12:30 رسیدیم خونه.

 

این هم سوغاتی شما : (به همین نیت عکس گرفته بودم. ببخشید که کیفیتش خیلی خوب نیست. چون فقط mini DV cam برده بودم و با همون هم عکس می گرفتم. (البته کوچیکش هم کردم که تنظیمات این صفحه رو بهم نزنه.) )