زندگی جاری ست ...

دست تو فانوس شبه، جادوئی از آغوش ماه از واژه ها طرحی بکش، با هر اشاره هر نگاه

زندگی جاری ست ...

دست تو فانوس شبه، جادوئی از آغوش ماه از واژه ها طرحی بکش، با هر اشاره هر نگاه

من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست ...

 

سلام

 

تولد وبلاگ ام مبارک باشه :)

 

2-3 هفته پیش امین اومد و یه تیکه کد به قالب وبلاگ من اضافه کرد، که تبلیغات بلاگ اسکای رو حذف می کنه. (: نیش)

 

تو فکر راه انداختن یک وبلاگ واقعی ام. یه جایی که هر روز توش بنویسم. از وقتی با صمدخان صحبت کردم به این فکر افتادم و با خوندن مطلب آقای ابطحی در مورد چهارساله شدن وبلاگش تصمیمم قطعی تر شد. (مقدماتش هم تقریبا است، بزودی شروع می کنم.)

 

تو تموم گفته هامو چه صبورانه شنیدی

اما حرفی که نگام گفت هرگز و هرگز ندیدی

پر کشیدی پر کشیدی برای همیشه رفتی

حرف آخرم به جا موند وقتی پشت شیشه رفتی

 

دیروز نرفتم دانشگاه، این محمد (که کل زندگی آکادمیک ما باهمه) ورداشته SMS زده  :

وقتی که از تو دورم یک ساله هر یه روز ام

شمع شبستون می شم آروم آروم می سوزم

(فیلم یم ها ... )

 

هفته پیش ساعت 8 شب از انقلاب سوار تاکسی شدم که برگردم خونه. یه پیکان سبز قراضه! (تازه بعد از نیم ساعت لرزیدن همین هم به زور گیرم اومد،) بالای ضبط، جا سیگاری هست که معمولا هر کس یه چیزی روش می چسبونه. این دوستمون یه بیت شعر از اون اشعار پشت کامیون های جاده ای زده بود :

اگه چشمات بگن آره

هیچکدوم کاری نداره 

یکی از علاقه هام همین مسیر انقلاب – آریاشهر هست، که دوست دارم تو شبهای سرد با ماشین های خطی طی کنم.

 

خزون هم داره می ره نمود برگی رو درختا

من هنوز منتظرم توی جاده تک و تنها

دیگه بارون نمی باره توی جاده پر برفه

به خدای آسمونا عشقت از یادم نرفته

 

حامد از اون رفقای اهل دله. 10 روز پیش رفته بودم پیشش، داشت شدید کار می کرد و حال می کرد. آلبوم قاصدک که توش حضرت اخوان ثالث شعرهای خودش رو دکلمه کرده، داشت گوش می داد. نشستم پیشش و با هم 2-3 تا شعر گوش دادیم و چقدر خوش گذشت. یکی از اون اشعار باغ من (باغ بی برگی) بود :

 

باغ من

 

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سردِ نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنها ست،
با سکوت پاک غمناکش.


ساز او باران، سرودش باد،
جامه اش شولای عریانی ست؛
ور جز اینش جامه ای باید،
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد.


گو برُوید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد،
باغبان و رهگذاری نیست؛
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست .


گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد،
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید.

باغ بی برگی،
خنده اش خونی ست اشک آمیز،
جاودان بر اسب یال افشان زردش، می چمد در آن
پادشاه فصلها، پائیز

 

مهدی اخوان ثالث

تهران – خرداد 1335

 

امروز، روز خوبی برای مُردن نیست.

سه هفته پیش مادربزرگ مامان ام فوت کرد، مامان ام هم برای روز 5 شنبه بلیط گرفت، تا دو – سه روزی تو مراسم ها شرکت کنه. صبح 5 شنبه من امتحان داشتم بیدار شدم صبحونه خوردم و با مامان خداحافظی کردم و راه افتادم. (مادر پروازش ساعت 10:30 بود، قرار بود نیم ساعت بعد من راه بیوفته.)

تا پام و گذاشتم تو کوچه این جمله یهو پرید تو ذهنم : "امروز روز خوبی برای مردن نیست." جمله ی آخر فیلم Flatliners. فیلم خیلی عجیبیه. و آدم با دیدن همون چند دقیقه اولش جادو می شه، اولین دیالوگ فیلمش هم اینه : امروز، روز خوبی برای مردن ِ

 

حالا که حرف به مرگ کشید، یک جمله قصار از پدربزرگ مرحومم حاج رضا بگم : "من فقط روز مرگم رو نمی دونم." (یعنی همه چیز تو این دنیا رو می دونم جز روز مرگم.)

 

تو رو خدا جابجایی های منو در نظر بگیرید :

اول چای دم کردم. (روی شعله بزرگه، رو شعله کوچیکه داشت خورشت پخته می شد،) بعد رفتم طبقه بالا کتاب جای خالی سلوچ رو آوردم. رفتم آشپزخونه ببینیم وضعیت چای چطوره؟ (چون رو شعله بزرگه بود عیار دستم نبود و می ترسیدم بجوشه.)بعد اومدم شروع کردم به تایپ کردن، بعد دوباره رفتم چای رو نگاه کردم، دوباره اومدم نوشتن رو ادامه دادم، بعد دوباره رفتم چای رو نگاه کردم، 1 دقیقه مونده بود دم بکشه، سماور رو زدم جوش که گرم تر شه. رفتم اتاق الهه بپرسم چای می خوره یا نه؟ که داشت شدیدا باغ مظفر رو می دید و بدون این که بفهمه چی می گم گفت نه! رفتم چای رو از رو اجاق برداشتم، چای ریختم و اومدم ادامه دادم، چای اول رو خوردم، بعد دوباره دلم چای خواست! (گلوم شدید درد می کنه و یه چای داغ واقعا آرومش می کنه.) رفتم چای دوم رو ریختم و اومدم ...

 

جای خالی سلوچ؛ صفحه ی 202 :

"از این بود شاید که مرگان جا به جا، در فاصله ی کار تا کار بشکن می زد و گاه شلنگ می انداخت و چون نو عروسی شنگول، با دخترش شوخی می کرد. همین بود شاید که مرگان را وا می داشت در لای کارش آواز بخواند، و در آوازش بیت های عاشقانه ی نجما را بی پروا واگویه کند. عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن چه که پیدا ست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست، که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا.

گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های به گل آلوده ی تو که دیواری را سفید می کنند. عشق خود مرگان است! پیدا و ناپیداست، عشق. گاه تو را به شوق می جنباند. و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد. حالا سلوچ کجاست؟ این چاهی ست که تو در آن فرو کشیده می شوی؛ چاهی که مرگان در آن فرو کشیده می شود. سلوچ کجاست؟"

 

بخشی از متن کتاب جای خالی سلوچ – نوشته ی محمود دولت آبادی (این کتاب رو احمد خان بهم معرفی کرده. هنوز 70 صفحه ی آخرش مونده نمی تونم اظهار نظر قطعی بکنم، ولی تا اینجاش ویران کننده بود. چه قلمی داره محمود دولت آبادی! یه تیکه از این کتاب رو تو تابستون داشتم می خوندم و تو کتاب زمستون بود. واقعا سردم شده بود، موقع خواب لحاف کشیدم خوابیدم.)

 

یه شعر دیگه از آلبوم "قاصدک" حضرت اخوان ثالث

زمستان

 

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست مَحبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بی رنگ بی رنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نُه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلودهِ مهر و ماه
زمستان است

 

مهدی اخوان ثالث

 

من اگه بخوام این طوری ادامه بدم باید همه ی این آلبوم رو بنویسم، اشعار حضرت اخوان که به غایت زیبا ست، حالا فرض کنید که با صدای ناز خودشون هم بشنویم ...

 

خودمو پشت سر تو توی این جاده کشیدم

ردتُ نمی گرفتم، به خودم نمی رسیدم

 

اینو دیشب نوشتم :

منتظرم، منتظر روز نیامدنی، روزی که تو بیایی.

لحظه ای که امروز هم خوابش را دیدم.

... تو کجایی؟

 

آن شرلی با موهای قرمز یکی از بهترین کارتون هایی بود که تو عمرم دیده بودم. و ملودی آغازین این کارتون چقدر زیباست؟ خدا می داند. (حجمش زیاد از خونه نمی تونم آپلودش کنم، به زودی از دانشگاه آپلودش می کنم.)

و در این ملودی زندگی موج می زند و هنوز برایم تداعی کننده ی این جمله است که : زندگی جاری ست ...