زندگی جاری ست ...

دست تو فانوس شبه، جادوئی از آغوش ماه از واژه ها طرحی بکش، با هر اشاره هر نگاه

زندگی جاری ست ...

دست تو فانوس شبه، جادوئی از آغوش ماه از واژه ها طرحی بکش، با هر اشاره هر نگاه

بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی شود

سلام

 

جمعه ساعت 19:10 بود که قطار راه افتاد. پدرم و مادرم و مادربزرگم با من و الهه (خواهر 7 ساله ی من). کوپه چهار نفره بود، رئیس قطار اومد و الهه خانم رو 10200 تومن جریمه کرد. ما هر چی گفتیم که "آخه خوش تیپ، گیرم که ما برای الهه بلیط می گرفتیم، باز هم می اومد تو کوپه ما دیگه" به خرجش نرفت که نرفت.

طرفای ساعت 20 گرمسار برای نماز ایستاد. قرار شد من بمونم پیش الهه خانم و وسایل، و نماز رو تو کوپه بخونم! از شانس من هم قبله جوری بود که باید بین 2 تا تخت پایین می خوندم. پدرم در اومد.

بعد از نماز شام سرو شد، که خیلی خوشمزه و کامل بود.

من رو زمین خوابیدم. ساعت 5:15 بود بعد از نماز، صبحانه سرو شد که خوب بود.

ساعت نزدیکای 7بود که رسیدیم مشهد.

 

امین دایی اومده بود پی مون. ما رو برد هتل آقا مرتضی (رفیق دوران دانشجوییش) .

اتاق ما طبقه چهارم بود، یه سوئیت بود با 5 تا تختخواب.

با آب پرتقال پذیرایی شدیم و ساعت 8 راه افتادیم طرف خونه ی عروس :) برای صحبت های نهایی.

خونه شون دقیقا اون سر شهر بود و نیم ساعت تو راه بودیم.

من اولین بارم بود که تو این جور نشست ها می رفتم. توافق شد در مورد مهریه و زمان عروسی و ...

من و الهه و پدرم و پدر بزرگم (که تو مشهد به ما ملحق شده بود) برگشتیم هتل و خوابیدیم و بقیه رفتن خرید حلقه و غیره.

بعد از ناهار و استراحت مختصری که داشتیم، آماده شدیم برای محضر رفتن.

 

تو راه 2 جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم محضر. از قضا نیم ساعت زود رسیدیم و خوردیم به به عقد دیگه :) که پدر عروس از پدر و پدر بزرگم خواست که شاهد عقد اونها هم باشن!

بالاخره ساعت 17 شد و دایی جان با خانواده عروس اومدن. بعد هم مرتضی و مهدی (که از کرج برای عقد و جشن نامزدی دایی ام اومده بود!) رسیدن. دایی و زن دایی دفتر و سند ازدواج رو امضا کردن و اسمشون رفت تو شناسنامه همدیگه. بعد رفتیم اتاق عقد و  حاج آقا خطبه عقد خوندن و بالاخره عروس خانوم "بله" رو گفتن. (ان شا الله به پای هم پیر شن. مبارکه.)

 

رفتیم یه مسجد همون دور و بر محضر و نماز خوندیم. بعد رفتیم حرم.

تو حرم روبروی ضریح فولاد، یه روحانی مجدد خطبه عقد خوندن. کلی هم دزدکی با موبایل پدرم عکس انداختیم. (البته ظاهرا دیگه به موبایل گیر نمی دن.)

 

من و مادربزرگ و الهه و دایی و زن دایی سوار پرشیا آقا مهدی شدیم (این مهدی هم از دوستان دایی جانه) و رفتیم برای پرو لباس.

1.5 ساعت تو ترافیک بودیم (بابا صد رحمت به تهران خودمون) تا رسیدیم خیاطی.

ساعت 22 بود که راه افتادیم سمت رستوران. پدر خانم دایی دعوت کرده بودن برای شام.

 

ساعت 23:30 شد که شام تموم شد و راه افتادیم طرف هتل. رسیدیم هتل و چایی خوردیم و 20 دقیقه از عقد کنون رو که من فیلمبرداری کرده بودم دیدیم و سر ساعت 12 خوابیدیم.

 

صبح اول صبح مگه می ذارن بخوابیم، علی پا شو برو حموم، علی پا شو، دیرررررررررره ها، پاشو ...

بالاخره هر جور بود ساعت 9 پاشدم و رفتم حموم. بعد صبحونه زدیم. قرار شد من با الهه بریم زعفرون و زرشک بخریم. ساعت 11 من و الهه راه افتادیم. تا فلکه آب یه تاکسی سوار شدیم، بعد رفتیم خیابون شیرازی و تا سر اولین چهارراه تاکسی سوار شدیم. الهه گفت : خسته شدم چقدر تاکسی سوار شیم. گفتم : باشه بیا این جا رو پیاده بریم. دیالمه رو پیاده رفتیم تا رسیدیم "زعفران سحر خیز". تمام سفارشات رو خریدیم.

 

من یه آبمیوه فروشی همون دور و بر کشف کردم که همیشه بعد از خرید زعفران می رفتیم اونجا. رفتیم و با هم هویج بستنی خوردیم. داشتیم راه می افتادیم طرف خونه دایی که دایی جون زنگ زد برگرد برو هتل پیرهن و کفشم رو بیار، من وقت ندارم.

یه در بست گرفتیم رفتیم هتل. (تو روزنامه نمی خونیم نهنگ ها خود کشی کردن - راننده آلبوم روزهای بی خاطره رو گذاشته بود.) کفش و پیرهن بر داشتیم و با آژانس رفتیم خونه دایی.

ناهار رو اون جا خوردیم و مجدد برگشتیم هتل تا استراحت کنیم، لباس عوض کنیم؛ بعد بریم جشن نامزدی.  

ساعت 19 شیک و پیک کردیم، رفتیم خونه عروس اینا برای جشن نامزدی. عین همه جشن ها گذشت و بعد همه میهمانان دعوت شدن برای صرف شام به رستوران میرداماد تو چهارراه دانش آموز.

شام خوردیم و برگشتیم هتل. داشتیم از خستگی تلف می شدیم. برنامه این شد که فردا صبح ساعت 5 پاشیم بریم حرم، زیارت.

 

صبح پاشدیم. همه رفتن زیارت من تا رسیدن پدر بزرگم (رفته بود نون تازه بگیره) موندم هتل، تا الهه تنها نمونه. (آخه الهه خواب بود.)

بالاخره ساعت 6 پدر بزرگم اومد هتل و من رفتم حرم.

تو حوض صحن گوهرشاد که خیلی دوستش دارم وضو گرفتم و رفتم نشستم تو یکی از شبستان ها ...

ساعت شد 7 رفتم برای زیارت. خیلی شلوغ نبود. من هم قدم بلنده دستم راحت به ضریح رسید. بعد دیدم اومدن گل های بالای ضریح رو عوض کنن. وایستادم و تماشا کردم.

(برای همه تان دعا کردم و نماز خواندم.)

 

7:40 بود که برگشتم هتل. رفتم یه ربع الهه خانم رو مشت و مال دادم، تا بالاخره بیدار شد. صبحانه خوردیم.

دایی و زن دایی اومدن هتل بدرقه ما. یه تیکه هم از کیک جشن دیشب رو آورده بودن که ما بیاریم تهران برای 2 تا خواهرم که تهران مونده بودن.

 

با آژانس رفتیم فرودگاه. گفتن برید کارت پرواز بگیرید. من هم با همون 4 تا شماره ای که گفته بودم رفتم و کارت پرواز گرفتم !!!

10:30 بود که پریدیم. من و خواهرم کنار هم بودیم و پدر و مادر هم جلو ما. کنار پنجره بودیم. من هم کلی فیلم گرفتم. الهه هم خسته بود و از اول تا آخر پرواز رو خوابید.

فکر کنم طرفای 12 بود که نشستیم و از فرودگاه یه تاکسی سوار شدیم و 12:30 رسیدیم خونه.

 

این هم سوغاتی شما : (به همین نیت عکس گرفته بودم. ببخشید که کیفیتش خیلی خوب نیست. چون فقط mini DV cam برده بودم و با همون هم عکس می گرفتم. (البته کوچیکش هم کردم که تنظیمات این صفحه رو بهم نزنه.) )

  

 

نظرات 3 + ارسال نظر
تنها یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:43

سلام
مثل اینکه خوش گذشته؟!
عکس زیباییه مرسی که به یاد ما هم بودید.

سلام

من تنهایی برم وسط بیابون هم به خودم خوش می گذرونم :)) ...

تشکر

محمد حسین سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 23:17 http://newave.myblog.ir

سلام
۱-سفرنامه مشهد خیلی قشنگ بود ولی زیادی جزئی بود
۲-اینترنت این قدر کارا رو راحت کرده هدیه که هیچ!بعضی ها سوغاتی هم باهاش میدن!!!
خیلی ممنون از سوغاتیت

سلام
۱. مرسی. گفتم دوستان رو تو جزییات هم شریک کنم :)
۲. آقا سید ما زمین خورده ات هستیم.
خواهش می کنم

کاوه جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:30 http://w

سلام نوشته ات زیبا ست موفق باشی صاحب حرم یارت باد

ممنون

ببخشید نظرتون رودیر دیدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد