زندگی جاری ست ...

دست تو فانوس شبه، جادوئی از آغوش ماه از واژه ها طرحی بکش، با هر اشاره هر نگاه

زندگی جاری ست ...

دست تو فانوس شبه، جادوئی از آغوش ماه از واژه ها طرحی بکش، با هر اشاره هر نگاه

ناشکیبا

 

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانه‌ی ما را
علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را
گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان
نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را
چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل
بباید چاره‌ای کردن کنون این ناشکیبا را
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که گر روزی
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را
مراد ما وصال تو ست از دنیا و از عقبی
و گرنه بی‌شما قدری نباشد دین و دنیا را

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را

 

شعر از حضرت سعدی - با اجرای همایون شجریان

ما هم رفتنی شدیم !

سلام

 

بالاخره آخرین دایی من هم رفت قاطی مرغ ها شد. (امیدوارم آنفولانزای مرغی نگیره :)

از همین جا پیشاپیش این وصلت فرخنده رو به خودش و خانومش تبریک می گم.

شنبه قرار عقد کنه. من و پدر و مادر و الهه (خواهر کوچیکم) قراره بریم مشهد تا تو مراسم عقد و جشن نامزدیش شرکت کنیم. فردا عصر با قطار می ریم و دوشنبه صبح با هواپیما بر می گردیم.(فکر نکنید ما مشهدی هستیم ها. دایی ام اونجا دانشجو بوده و بعد از تموم شدن درسش استاد دانشگاه شد و تو مشهد موندگار شد. خانومش هم تا اونجا که می دونم مشهدی نیست.)

 

اولین بار بود که بلیط هواپیما رو اینترنتی خریدم. 120 تومن پول دادیم و در ازای اون 4 تا شماره به ما داده شد. قرار با همون 4 تا شماره و شناسنامه سوار هواپیما بشیم!!!

 

امام رضا امسال هم ما رو تو بهار طلبید. برای همه ی شما (دوستان وبلاگی ام) دعا می کنم. اگر پیامی دارید بگید تا برسونم.

 

شمیم خان گفت: "نظر شما بعد از تایید درج خواهد شد" از نظر من بی احترامیه. من هم تایید نظرات رو ور داشتم.

 

امروز تولد احمد خان بزرگ بود. متاسفانه انقدر سرم شلوغ بود که وقت نشد براش تولد بگیرم. از بقیه دوستان هم که بخاری بلند نمی شه :(

 

عزیزم جشن میلادت مبارک

منو اون سوی جشن دل نذاری

عزیزم جشن میلادت مبارک

منو اون سوی جشن دل نذاری

 

نمی دونم چه سری تو کارهای سیاوش هست که عادت کردم تو قطار که می رم آهنگ های سیاوش قمیشی گوش کنم.

مُرّبی

 

حاج کاظم : می تونین بیایین تُو.

[سلحشور و احمد می آیند داخل آژانس.]

احمد : حاج کاظم! دلاور تو این جا چی کار ...

حاج کاظم : وایستا احمد، باید بِگردمت.

احمد : دست شما درد نکنه!

حاج کاظم : من شرمندتم! باید بَرتو ببینم. اگه یه حرکت ناقص بُکنی انگشتم رو ماشه می لرزه.

احمد : تیرا مَشقی! نه؟

حاج کاظم : نه دیگه! جنگیه، می دونی که ژِسه خیلی نامرده! یادت رفته؟

احمد : نه... این حاجی مُرّبی ما بود، حاج کاظم.

سلحشور : حاج آقا مُرّبی.

احمد : بله...

حاج کاظم : برگرد احمد، برگرد احمد!

[احمد بر می گردد و حاج کاظم او را می گردد.]

حاج کاظم : شما هم اگه بهت بر نمی خوره برگرد جناب.

سلحشور : من که جوونی ام و رد کردم، شما زیادی احساس پیری می کنید، اِ ببخشید شما از اونایی نیستید که بعد از جنگ فکر کردن که بقیه خوردن و بردن. حالا اومدید حقّتون و از مردم بگیرید.

حاج کاظم : من یه حرف و دو بار نمی زنم برگرد.

[سلحشور بر می گردد و دو دستش را بالا می گیرد.]

معلوم می شه گوشات سنگینه.

احمد : ول کن حاجی مسلح نیومدیم، باور کن! با هم قرار داشتیم.

سلحشور : خوب مُرّبی به حرف شاگرد اعتماد نداره.

حاج کاظم : [در حال گشتن سلحشور] اگه مسلح نیومده باشین معلوم می شه کارتون بلد نیستین، [حاج کاظم عقب می رود] با دست چپ درش بیار بنداز طرف من.

[سلحشور کُلتی را که در ساق پایش مخفی کرده در می آورد و با پا به سمت حاج کاظم هُل می دهد.]

سلحشور : خوب! شما سپاه دهم عراقو خلع سلاح کردین. حالا می شه دعوت کنین یه گوشه ای بشینیم دو کلمه مذاکره کنیم.

حاج کاظم : خوب جناب آقای احمد کوهی [کُلتی که از سلحشور گرفته تکان می هد،] حالا من گوشم با شماست.

سلحشور : با شاگردتون [خطاب به احمد] با شما.

احمد : ببین حاجی من اصلا نمی تونم باور کنم که این کار، کار شما باشه! چرا؟
حاج کاظم : دلیلش زموونه و دوری و مشغله ی شما ست.

سلحشور : آقای احمد کوهی! می شه این صحبت ها رو بذاری واسه حبس. نفر دومتون کوششه؟

حاج کاظم : تو مثل اینکه زیادی باد تو کلّه ات نه؟

سلحشور : مرحبا! بزنید [سلحشور دستش را به شکله اسلحه روی شقیقه ی خودش می گذارد،] آه! شما فکر کن من یه ژنرال بعثی اوون ... ماهر عبدالرشید خوبه؟!

عباس : [با لهجه ی غلیظ مشهدی] تو رو امام هشتم تمومش کنید، مردم دارن تماشاتون می کنن.

[احمد به سمت عباس که زیر یه میز، پشت سر حاج کاظم نشسته می رود.]

حاج کاظم : صب کن احمد!

احمد : یا اباالفضل! عباس حیدریِ درست فهمیدم؟

حاج کاظم : عباس هیچ نقشی تو این کار نداره. [خطاب به احمد] زخمی شدنش یادت هست؟

احمد : آره.

حاج کاظم : [آرام جوری که بقیه نشنوند،]هنوز تَرکش تو گردنشه. دو سه روز ... باید برسه به لندن.

[سلحشور به آدمک چوبی می کوبد،][تق تق تق تق تق، تق تق تق تق]

سلحشور : آهای لطفا حاشیه نرو، برو سر اصل مطلب.

حاج کاظم : پس ما حرفی برای گفتن نداریم.

عباس : [با لهجه ی غلیظ مشهدی] حاجی جان اقلا بگو بدونه.

سلحشور : اصل! مُرّبی اصل؛ حاشیه [با دست اشاره می کند: نه]

حاج کاظم : جیگرم سوخت، شیشه شکست. مامور آوردن اسلحش چِسبید به دستم.

سلحشور : حمله ی مسلحانه! می دونی، حکمش چیه؟

حاج کاظم : پس من حرفامو زدم، شما می تونی بری.

احمد : چی داری می گی حاجی؟ مگه من می ذارم همین جا همین طوری بمونین شما؟ حاجی به واللهِ قسم دست رو بد چیزی گذاشتی. گروگان گیری، می دونی یعنی چی ؟

حاج کاظم : اینا شاهدن احمد!

احمد : که چی بشه ؟

[شاهدان:]

- ما اگه نخواهیم شاهد باشیم کیو باید ببینیم؟

- این مردم گرفتارن بذا برن.

- آقا من شاهد ...

حاج کاظم : ما فردا سوار هواپیما می شیم، همچین که شدیم همه ی این می تونن برن سَر سفره ی هفت سین شون.

[یکی از شاهدان:]

- سفره ؟ ... [همهمه بین شاهدان]

سلحشور : مُرّبی شما بعد جنگ سینما زیاد می رفتی نه؟ آخه برادر من، این جا که تگزاس نیست!

احمد : آقای سلحشور! اجازه می دید ما دو کلوم حرف بزنیم؟

سلحشور : تو حرف نمی زنی، تو داری لاس می زنی! آخرشو بهش بگو، ته خطو.

احمد : ته خطی وجود نداره سلحشور، حاج کاظم فرمانده گُردان بوده عباس هم از بچه های جنگه.

سلحشور : خوب دیگه بدتر! جُرم خودی ها که بیشتر از غریبه ها ست. واسه این مملکت که هزار تا دشمن داخلی و خارجی داره، از صبح تا شب داریم جوون می کَنیم؛ می کَنیم یا نمی کنیم؟ بعد آقا، خودی؛ شب عیدی می یاد اسلحهَ رو می ذاره رو شقیقه ی ما! این یعنی عدالت؟ چند تا جوون خونشون برا آرامش این مملکت از دست داده باشن خوبه؟ چند تا؟ دِ بگو، خوب بگو دیگه. [خطاب به حاج کاظم] یه ذره فکر کنی از کارت خجالت می کشی!

حاج کاظم : اَرشد کدومتونید ؟

احمد : فرض کن منم.

حاج کاظم : این رفیقت حرفاش خیلی واضحه. [خطاب به سلحشور] از صِراحتت خیلی خوشم اومد. اما من اگه ای تو باشم با یه اعدامی هیچ وقت این جوری حرف نمی زنم!

سلحشور : من معذرت می خوام؛ من اصلا متوجه نشدم، شما کاملا درست می گی. [پرچم میزی ایران را که دستش گرفته تکان می دهده] آ آ آ [پرچم را روی میز می گذارد.]

حاج کاظم : که چی بشه ؟

سلحشور : هیچ چی دیگه، خودت آخر خطو گفتی همینه.

حاج کاظم : نه دیگه ! تهش این نیست، شما عباس بفرستین برا مداوا، من خودمو تحویل شما می کنم.

سلحشور : تازه اومدی سر اصل مطلب، بیا! بیا بشین. ببین اِنقد رفیق گردن کُلفتم داری که بهت تخفیف بدن. بده من اونو. [به اسلحه اشاره می کند.]

حاج کاظم : باشه! [بند اسلحه را از شانه اش در می آورد و اسلحه را روی دو دستش می گیرد.] این [اسلحه] همه ی حرفته؟

سلحشور : قربون آدم چیز فهم!

حاج کاظم : [اسلحه را به سمت سلحشور می گیرد.] حالا من می گم ته خط چیه. ته خط اعدامی ده تا شماره است. [اسلحه را به سمت سلحشور نشانه می رود.]

ده

نه

هشت

[صدایش به لرزه می افتد] هفت

شیش

پنج

چهار

(احمد : حاجی وِل کن تو رو به خدا.)

سه

دو

[سلحشور با دست اشاره می کند که دست نگه دار. پرچم را از روی میز بر می دارد. از روی مبل بلند می شود و به سمت احمد می رود.]

سلحشور : این شما، [به حاج کاظم اشاره می کند،] اینم مُرّبی تون. [و از آژانس بیرون می رود.]

...

 

سلام

 

بخش هایی بود از فیلم آژانس شیشه ای، فیلمنامه اش منتشر شده ولی هر چی تو اینترنت گشتم چیزی پیدا نکردم، خودم نشستم تایپش کردم.

خیلی سعی کردم که بدون ایراد و دقیق باشه، پیاده کردنش از روی فیلم و ویرایش و تطبیق چند باره اش با فیلم نزدیک سه ساعت طول کشید.

 

خداحافظ

یه روز شلوغ

سلام

 

- چهارشنبه ساعت 1 نصف شب اومدم mail چک کنم، دیدم ممد آنلاینه. قبلا قرار گذاشته بودیم با هم یه صحبت مختصری داشته باشیم.(ممد از اون آدم های عجیب روزگاره و بچه ها رنجر صداش می کنند :) تا ساعت 4:00 صبح چت کردیم. تا ساعت 6:00 تو رختخواب بودم ولی خوابم نبرد :(

 

- از 6:05 تا 6:15 خوابیدم، بعد رفتم دانشگاه.

- صبح 7:00 بود که رسیدم دانشگاه. شمیم رو دیدم. بعد از تبریک عید و ماچ شروع کرد در مورد وبلاگ من حرف زدن، دیدم کل آمار وبلاگ رو در آورده بود. خدا رحم کنه!

- نیم ساعت وقت داشتم. 970 MB دانلود کردم! و رفتم سر کلاس.

- 9:30 از کلاس اومدیم بیرون و با رفقا رفتیم بوفه صبحونه خوردیم.

- برگشتم خونه و دوش گرفتم ساعت شد 11:30

با حوصله لباس پوشیدم، تا 12 "برکت" محمد اصفهانی رو گوش کردم و بستنی سنتی خوردم.

 

- ساعت 12:55 بود، من و احسان و آقا مهدی بودیم و "یک تکه نان" تو سینما فلسطین سالن 2. آخرای فیلم درست تو نقطه اوج فیلم خوابم برد :( اولین بار بود که تو سینما خوابم می برد.)

 

- پیاده رفتم انقلاب، از اونجا تاکسی سوار شدم رفتم امیرآباد. از انقلاب تا امیرآباد 4-5 تا چراغ قرمز، از قضا این دفعه که عجله نداشتم و اتفاقا دوست داشتم یه ذره دیر برسم، یه دونه چراغ قرمزهم ندیدم!

16:00 تا 17:30 کلاس داشتم، که چشمام داشت می رفت.

 

- 18:00 رفتم ویدئو پروژکتور گرفتم و رفتم برای جلسه ی دید و بازدید عید با بروبچ دوران دبیرستان، قرار بود فیلمی که بچه ها تو سال دوم ساخته بودن اکران شه که ویدئو پروژکتور تو زرد از آب در اومد. هر ده دقیقه یه بار خاموش می شد.

- بالاخره بعد از نیم ساعت نمایش فیلم رو بی خیال شدیم و پذیرایی مختصری انجام شد و ساعت 9 شب بود که مهمونی تموم شد.

- من ویدئو پروژکتور زدم زیر بغلم و پریدم سوار سمند ممد (رنجر) شدم.

 

- 21:30 رسیدم خونه. شام خوردم و 22:30 خوابیدم. ساعت 3:15 از خواب بیدار شدم، تشنم شده بود. رفتم سر یخچال و 4 لیوان آب یخ خوردم و تا 12:30 صبح خوابیدم :)

بذار یه دفعه هم درست نباشه !

سلام

 

ببخشید که مدتی پست جدید ندادم. (علتش رو تو جواب یکی از نظرهای پست قبل توضیح دادم.)

تو این مدت کلی وبلاگ گردی کردم به عاشقانه های شما سر زدم، سعی کردم تو غمهاتون شریک بشم، باهاتون بخندم، نگران شم و ... خلاصه این که خوش گذشت.

 

تو عید خیلی وقت نکردم فیلم ببینم و به فیلم های تلویزیون قناعت کردم.

ماتریکس 1 و 2 و 3 که شبکه 4 پخش کرد رو دیدم.

از "گاهی به آسمان نگاه کن" فیلم خوب آقای تبریزی لذت بردم.

"رسم عاشق کشی" که فوق العاده عالی بود.

"خیلی دور، خیلی نزدیک" رو به تماشا نشستم. (بار دوم بود که می دیدم و این بار سعی کردم با علاقه تر ببینم ولی باز هم به دلم ننشست.)

"رقص در غبار" اصغر فرهادی رو دیدم. (به نظرم می یاد که تلویزیون فیلمهای ایرانی رو هم می زنه :) 

"رز زرد" و "نقشه ی پرواز" رو هم تماشا کردم.

 

به نخ می کشم یک در میان
یک شکوفه نارنج
یک لبخند
وبرگردنت می آویزم
بهار است

 

تشکر می کنم به خاطر این همه لطف که به من داشتید و یادداشت های پراکنده من و با دقت و حوصله می خوندید. (این شعر خوشگلو رو palina ی عزیز تو نظرات بخش قبل برام نوشته بود.)

 

اما امروز...

دیروز احسان (از رفقای سال های دور :) زنگ زد. بعد از حال احوال و تبریک عید با هم قرار گذاشتیم که اولین روز بعد از تعطیلات رو خوش بگذرونیم. قرار گذاشتیم ساعت 11 سینما آفریقا "چهارشنبه سوری" رو ببینیم و ناهار رو بریم یه جای با حال.

ساعت 10:10 از خواب بیدار شده، دیدم واااااااااااای چقدر دیر شده. شانس آوردم خیابون ها خلوت بود و اگر نه عمرا نمی رسیدم. 10:50 رسیدم. با احسان رفتیم کافه تریا سینما تا من صبحونه بخورم.

"چهارشنبه سوری" رو برای سومین بار دیدم. باز هم فوق العاده بود. این دفعه خیلی با دقت تر از دفعات پیش دیدم، اینقدر این فیلم دقیق و حساب شده و پر جزئیاته که برای من هنوز تازگی و طراوت داشت.

بعد فیلم راه افتادیم سمت میدون ولیعصر، پیاده. خیابون ولیعصر خیلی با صفا ست اوون هم این موقع سال، درخت های بلند با برگهای به رنگ سبزِ زنده و جوی پر آب و زلال اوون.

از میدون ولیعصر با ماشین رفتیم باقرخان و از اونجا پیاده گز کردیم تا رسیدیم "اغذیه نشاط". قطعا نشاط رو دیدین، فکر کنم بزرگترین کباب ترکی های ستارخان و می کشه. ( به طول 1.5 و به قطر نزدیک 1 متر)

احسان تو خوراکی ها از منم خوش سلیقه تره. (معمولا با بچه ها جایی می ریم من سفارش می دم، هر بار می گم بابا جون تو رو خدا یه دفعه شما سفارش بدین قبول نمی کنن. ببینین احسان دیگه چیه!؟)

یه پرس کباب ترکی سه نفره با سس مخصوص و سیب زمینی و نوشابه برای دو نفرمون ... خیلی خوشمزه بود.

از نشاط راه افتادیم پیاده رفتیم تا دم برجهای سه قلوی ستارخان و اونجا خداحافظی کردیم :((

با هم کلی حرف زدیم و درد دل کردیم و دلمون وا شد.

موقعی که داشتم میومدم خونه وسط پارک بارون زد. بوی خاک خیابون ها که موقعه بارون بلند می شه، لای درختای خوشرنگ کوچه مون و آسمونه به رنگ آبی کثیف (که خیلی دوستش دارم) ...

مردادِ داغ دست تو ...

ای همه ی وجود من

سلام

 

ای همه ی وجود من، نبود تو نبود من
ای همه ی وجود من، نبود تو نبود من

 

- نوع زندگی ها عوض شده ها. یه ذره به این فکر کنید.

- کلک زدن و دروغ گفتن و خیانت کردن زیاد شده و مهر و محبت واقعی کم شده.

 

ای کوه پر غرور من، سنگ صبور تو منم
ای لحظه ساز عاشقی، عاشق با تو بودنم

 

- من دلم تنگ شده، دلم برای کسی که هنوز پیداش نکردم تنگ شده.

- هر وقت که می رم سینما یا خیابون یا دانشگاه یا ... ، می بینم که تو کل جمع، من تنها ام؛ اون وقت یاد تو می افتم. با خودم می گم: ...

 

خانه خراب تو شدم، به سوی من روانه شو
سجده به عشقت می زنم، منجی جاودانه شو

 

- دوستان خوبی دارم. وقتی با هم هستیم یه دنیا خوش می گذره، گرچه بقیه اوقات اصلا به فکر هم نیستیم، خیلی تو دل هم جا نداریم، ولی خوب همین یه ذره هم بهتر از هیچ چیه. (یاد ترانه ی "شب تار" محمد اصفهانی افتادم.)

- خیلی دوست دارم زود کارهایی رو که برای عید نگه داشته بودم انجام بدم و 2-3 روزی بشینم فقط فیلم ببینم. البته اکثر کارهایی که دوست دارم ببینم رو ندارم :( دوست دارم "طعم گیلاس" عباس کیارستمی، "بادکنک سفید"، "طلای سرخ" و "دایره" جعفر پناهی، "آبادان" مانی حقیقی، "شهر زیبا" اصغر فرهادی و ... رو ببینم.)  

  

روشن ترین ستاره ام، می خواهمت، می خواهمت
تو ماندگاری در دلم، می دانمت، می دانمت

 

- دلم می خواست اولین پست سال رو متفاوت بنویسم، ولی نتونستم.

- امیدوارم سال خوبی داشته باشید، سالی ماندگار و دوست داشتنی.

 

ای همه ی وجود من، نبود تو نبود من
ای همه ی وجود من، نبود تو نبود من