زندگی جاری ست ...

دست تو فانوس شبه، جادوئی از آغوش ماه از واژه ها طرحی بکش، با هر اشاره هر نگاه

زندگی جاری ست ...

دست تو فانوس شبه، جادوئی از آغوش ماه از واژه ها طرحی بکش، با هر اشاره هر نگاه

مسافرت خوش

 

تولد حضرت فاطمه رو تبریک می گم.

روز مادر مبارک.

این روز رو اول به مامان ام بعد هم به تمام مامان های دنیا تبریک می گم.

اگه عمری باشه در مورد روز مادر هم خواهم نوشت.

 

سلام

 

حال شما؟

تعطیلات خوش می گذره؟

 

دوشنبه 11:30 شب شروع کردن رایت کردن 4-5 تا فیلم برای دایی جان. چون با سرعت پایین رایت کردم، کلی طول کشید. بالاخره بعد از کلی جمع و جور کردن 2 رفتم تو رختخواب.

خوابم نبرد، 4:30 ساعت زنگ زد و من که نخوابیده بودم خاموشش کردم رفتم پایین. وسایل رو با پدر جان بار ماشین کردیم و 5:30 راه افتادیم سمت اردبیل.

 

مامان و خواهرها رو جمعه فرستاده بودیم، ولی من و بابا چون کار داشتیم سه شنبه راه افتادیم.

بعد از 7 ساعت رانندگی (20دقیقه هم وسطش صبحونه خوردیم،) رسیدیم ساحل صدف (5 کیلومتری آستارا).

نیم ساعتی رفتم تو ساحل دریا قدم زدم و الهه جون رو دیدم که داشت شنا می کرد :)

بعد از ناهار ساعت 2:30 تا 5 رفتم پشت ماشین خوابیدم. واقعا خسته شده بودم، اولین بار بود که 7 ساعت بدون وقفه رانندگی می کردم.

 

بعد از ظهر رفتیم آستارا و طبق معمول خانوم ها رفتن خرید. :((جالب اینجا ست که مامان من هیچ چی (حتی یه چوب خشک هم) نخرید، من هم گفتم که مامان جان من که می گم آستارا هیچ چی نداره :)

10 شب رسیدیم خونه آقاجون. (ما به پدر بزرگ مادری می گیم آقا جون)

 

شب برای خواب من رفتم طبقه بالا خونه فضان دایی. تا 3 نصف شب با دایی جان و زن دایی و خواهر هام فیلم های مستندی رو که من از بازگشت پدر و مادرم از مکه گرفته بودم دیدیم. و بالاخره خوابیدیم. (واقعا داشتم از خستگی می مردم، اما بعضی جاهای این فیلم اینقدر بامزه بود، تا آخرش رو با دقت دیدیم.)

 

این زن دایی ما هم موجودیه ها! 10 صبح اومد آهنگ "خوشگلا باید برقصن" رو با آخرین صدا بالای سر من روشن کرد که بیدار شم :(( بعد از صرف یه صبحونه محلی (نمی گم چیه!) رفتم دوباره تا 12 خوابیدم :D

 

بعد از ظهر چهارشنبه با فضان دایی و پسر ۳ ساله اش، محمد مهدی و عباس دایی بستنی خوردیم و کلی در مورد روزگار و زندگی گپ زدیم، که خیلی خوش گذشت.

شام میهمان عباس دایی بودیم در رستوران ضیافت. (بازم نمی گم چی بود!)

 

دوباره شب نشینی داشتیم من برای دایی جان و زن دایی ها کلی در مورد فیلم Saw حرف زدم. (دیدن این فیلم رو به هیچ عنوان توصیه نمی کنم.)

بعد هم که امین دایی و زن دایی رفتن خوابیدن با فضان دایی و زن دایی و خواهرام در مورد این دو زوج جوان (امین دایی و بانو :) گپ زدیم.

و بالاخره 2:47 تصمیم گرفتیم بخوابیم.

 

خستگی از تنم در رفت، پنجشنبه تا 12 خوابیدم. بعد امین دایی و زن دایی و بقیه مهمان ها رو بدرقه کردیم و ناهار خوردیم. (این دیگه آخرش بود ولی نمی گم چی بود!!)

 

بعد از ظهر پنجشنبه کلی با بچه ها حسین (پسر عباس دایی)، محمد مهدی و الهه سر و کله زدم و بعد هم 5 بسته از این شکلات های جعبه شیشه ای پیدا کردیم و با فضان دایی و بچه ها با ظرافت تمام برچسب ها شو کندیم از هر کدوم چند تایی خوردیم و دوباره آک شون کردیم :))

آخرش هم رفتیم خونه فریده عمه و 2 ساعت نشستیم. شام هم در رستوران کسری صرف شد. (و ...)

 

شب 12 خوابیدیم، تا صبح زود بتونیم بیدارشیم.

صبح 5:30 بر پا دادن و 6 راه افتادیم به سمت تهران.

این دفعه حاجی خودش تا آستارا رانندگی کرد، بعد من تا رشت رفتم.

 

بعد صرف صبحونه تو یکی از پارک های رشت، راه افتادیم. تو مسیر رشت تا رستم آباد، بنده یه سبقت یه ذره با شیطنت گرفتم که به مزاج پدرجان خیلی خوش نیومد و گیر داد، بعد هم 2-3 تا گیر الکی داد، من چیزی نگفتم اما دیدم اگه ادامه پیدا کنه دعوامون می شه  گفتم : نظرتون چیه جاهامون رو عوض کنیم ؟ حاجی گفت : برو جلوتر عوض می کنیم. من هم برای این که دیگه گیر نده جایی رو که موقع رفتن با سرعت 100 تا می اومدم با سرعت 60 تا پشت یه وانت روندم و حتی کامیون هم ازم سبق گرفت و بالاخره منجیل جاهامون رو عوض کردیم.

 

و بعد از این همه ماجرا و 14:10 رسیدیم خونه.

بعد از ناهار من اومدم اتاقم و 2 ساعتی مشغول ایمیل و وبلاگ بودم و 17:30 رفتم تو رختخواب. بیدار شدم دیدیم 3:15 نصف شبه. بعد از 4 لیوان آب و اولین نماز صبح اول وقتی که خوندم و ... خوابیدم تا 10 صبح.

 

اما سوغاتی این دفعه :

فضان دایی جونم 2 بیت شعر خیلی زیبا برای من خوندن :

 

به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند        که برون در چه کردی، که درون خانه آیی

به غمار خانه رفتم، همه پاک باز دیدیم         چو به صومعه رسیدم، همه زاهد ریایی

 

نظرات 4 + ارسال نظر
پسری از جنس باران یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:49 http://petti.blogsky.com

روزگاریست همه عرض بدن میخواهندهمه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند دیو هستند و لی مثل پری میپوشند گرگهایی که لباس پدری می پوشند آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند عشق ها را همه با دور کمر می سنجند خب طبیعی است که یکروزه به پایان برسد عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد
سلام
وبلاگ جالب و زیبایی داری
به من هم یه سر بزن.اگه خواستی میتونیم تبادل لینک و لوگو هم داشته باشیم.

خوش باشید ...

محمد رضا یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:49 http://www.smrb.blogfa.com

خدا رو شکر....
بالاخره تموم شد!;)
ولی کلی حال کردما ... تنها تفریحی که تو این مسافرتت خیلی به چشم اومد خوردن بود ..شدید پایه ی این جور مسافرتام...
بعدشم هرچی سعی کردم تعداد دائیهاتو محاسبه کنم موفق نشدم:( ... ;)
در حال خوندن خاطرت بودم که دیدم گوشیم زنگ خورد و بعد از ۲ هفته بالاخره علیرضا خان یادی از رفقا کردن ...
تلپاتی رو حال می کنی؟؟؟!!! :)

خیلی بدی.

=))‌ ۳ تا دایی دارم.

مجتبی خرمی یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 13:46 http://dresfahaninews.blogfa.com/

سلام .از اسم وبلاگت فکر می کنم دوستداردکتر محمد اصفهانی هستی .اگر مایلی می تونی از وبلاگ خبری دکتر محمد اصفهانی دیدن کنی .
موفق باشید .

بله. جز طرفداران شون هستم.

محمد حسین یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 16:13 http://newave.myblog.ir

سوغاتیت قشنگ بود ، مرسی
راستی دومین جدید مبارک!

:ماچ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد