زندگی جاری ست ...

دست تو فانوس شبه، جادوئی از آغوش ماه از واژه ها طرحی بکش، با هر اشاره هر نگاه

زندگی جاری ست ...

دست تو فانوس شبه، جادوئی از آغوش ماه از واژه ها طرحی بکش، با هر اشاره هر نگاه

پرنده

سلام

 

هواپیما از رو زمین بلند شد. 5 دقیقه طول کشید تا اوج بگیره و بیوفته تو مسیر اصلی.

مهماندار ها شروع کردن پذیرایی. بسته ای به مسافران می دادند : آبمیوه، کیک، نارنگی و پسته.

آبمیوه اش داشت تموم می شد که یهو همه جا تاریک شد. برق اضطراری بکار افتاد. هواپیما با سرعت زیادی شروع کرد پایین رفتن.

 

... هواپیما داره سقوط می کنه، چند دقیقه بیشتر وقت نداره، باید بساطش رو جمع کنه، وقت رفتنه.

رسیده به خط پایان، خیلی زودتر از اونی که فکرش رو می کرد.

 

پ.ن : ایده ی این داستانی که بالا نوشتم تو همین مسافرت آخری که رفتیم به ذهنم رسید، تو هواپیما. اون لحظه اون قدر شوکه شدم که نتونستم فکرم و جمع کنم و این رو ادامه بدم. (چون اون شخص خودم بود.)

 

ای نشسته تو در این خانه ی پر نقش و خیال

خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو

نظرات 8 + ارسال نظر
محمد معصومی پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:30 http://donyaboo.blogfa.com

قشنگ بود.
یه نکته اسم اینا مینی مال هستش.
....

سلام

افتخاری برای من که رییس انجمن نویسندگان آینده ایران گفت : قشنگ بود.

تشکر

محمد رضا پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:33 http://www.teshneyebaran.blogfa.com

آقاى جک ، رفته بود استخدام بشود . صورتش را شش تیغه کرده بود و کراوات تازه اش را به گردنش بسته بود و لباس پلو خورى اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدیر شرکت جواب بدهد .
آقاى مدیر شرکت، بجاى اینکه مثل نکیر و منکر از آقاى جک سین جیم بکند ، یک ورقه کاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به یک سئوال پاسخ بدهد . سئوال این بود :
"شما در یک شب بسیار سرد و طوفانى ، در جاده اى خلوت رانندگى میکنید ، ناگهان متوجه میشوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس ، به انتظار رسیدن اتوبوس ، این پا و آن پا میکنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه اى هستند .یکى از آنها پیر زن بیمارى است که اگر هر چه زود تر کمکى به او نشود ممکن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند . دومین نفر ، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست که حتى یک بار شما را از مرگ نجات داده است . و نفر سوم، دختر خانم بسیار زیبایى است که زن رویایى شماست و شما همواره آرزو داشته اید او را در کنار خود داشته باشید . اگر اتومبیل شما فقط یک جاى خالى داشته باشد ، شما از میان این سه نفر کدامیک را سوار ماشین تان مى کنید ؟؟پیر زن بیما ر؟؟ دوست قدیمى ؟؟ یا آن دختر زیبا را ؟؟ "
جوابى که آقاى جک به مدیر شرکت داد ، سبب شد تا از میان دویست نفر متقاضى ، برنده شود و به استخدام شرکت در آید .
راستى ، میدانید آقاى جک چه جوابى داد ؟؟ اگر شما جاى او بودید چه کار میکردید ؟؟
و اما پاسخ آقاى جک :
آقاى جک گفت : من سویچ ماشینم را میدهم به آن دوست قدیمى ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند ، و خود من با آن دختر خانم زیبا در ایستگاه اتوبوس میمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار کند.

قشنگ بود.
اما ارتباط این نظرت رو با این پستم درک نمی کنم :)

... پرنده های قالی رو رها کن

تنها جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 00:22

چند دقیقه بیشتر وقت نداره...
رسیده به خط پایان...
چرا؟!!
خوب بود.

حدس می زدم یه ذره گنگ باشه.

یه اصلاح کوچولو کردم.
لطفا این پست رو یکبار دیگه بخونید.

هیلا جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:48

ایده جالبی بود اما دروغ چرا داستان اقا محمد رضا قشنگ تر بود.

من الان در این باره هر چی بنویسم از طرف محمدرضا به حسودی محکوم می شم :((

... مردم نقاشی بچه هایی رو که میکی موس می کشن بیشتر دوست دارن. (آقای محمدرضا منظورم اصلا اونی نیست که تو از این جمله فهمیدی)

تنها جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:02

سقوط هم یه پدیده ی طبیعیه ولی من هیچوقت سقوط رو دوست ندارم.یعنی طاقتشو ندارم.
بهتر شد:))

... مساله اصلا سقوط نیست.

محمد معصومی جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 17:18 http://www.donyaboo.blogfa.com

به نظرم این مطلب آقای محمد رضا را نمی توان با تعریف داستان مطابقت داد. ولی مطلب زیبایی است...
دو سوال(تذکر):
۱- این مطلب از خودتان است؟ اگر نیست بهتر نیست نویسنده و منبع آن را مشخص کنید؟
۲- اگر این مطلب از خودتان است بهتر نیست از نام و اصطلاحات ایرانی استفاده کنید؟ این طوری نمی توانید به عنوان یک نویسنده با مخاطب ایرانی رابطه بر قرار کنید. خواننده احساس غرابت می کند....

مرسی

من از محمد تشکر می کنم که نکته پایبندی به ذکر منبع رو برای این شیطون که هی میگه من شدید به آن پایبندم ولی منبع ذکر نمی کنه یاد آوری کرد.

محمد رضا شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:15 http://www.teshneyebaran.blogfa.com

علیرضا .
ادامه ی اون قطعه ای رو که چهارشنبه تو راه برات خوندمو بالاخره یادم اومد:

تو
موهایت را به سمت خورشید شانه کن
من
ساعتت را با اولین عشق تنظیم می کنم...

خیلی ممنون

هیلا شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 16:50

من مردم نیستم ولی کاش روی ایده کمی بیشتر کار میکردید و کاملترش را اینجا مینوشتید.البته قبول دارم که نقد کردن از نوشتن ساده تر است

حق با شماست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد