/* سلام – این نکته جز پست این دفعه نیست این فقط توضیحه – این پست NULL هست (البته این که می گم NULL هست غلطه) این رو گفتم که فکر نکنید سفیده یا خالی گذاشتمش - * البته می دونم تو می فهمی ، اینو برای بقیه نوشتم ، کاش لا اقل اسمتو می دونستم ... نمی دونم از کدوم ستاره می بینی منو ... */
سلام
خدایی این احمد خانِ بزرگ که گفتم خیلی نازه. خودش به تنهایی یه دیوان شعره. یکی از چیزهایی که شنبه برام خوند این بود:
"جنبش نفس است و عشقش خواندنی"
الان این موضوع واقعا صادقه و تمام عشق هایی که می بینیم "جنبش نفس" است ...
این هم شعر کاملش:
عشق بازان جملگی دیوانه اند عشق ها بازیچه اند
عشق چیست؟ عاشق کجاست؟ معشوق کیست؟
جنبش نفس است و عشقش خواندنی
او که می سوزد ز عشق دیدن امروز ما
او که می سوزد در عشق عالم سوز ما
گر بیابد بهتری گر ببیند دلربای مستری
عشق عالم سوز خاموش می شود
چهره ی ما هم فراموش می شود
(البته نمی دونم شاعرش کیه)
این روزها برای من آرامش قبل از طوفان است، دارم حسابی خوش می گذرونم . البته کارهای روزمره ام زیاده و همین باعث می شه خیلی هم خوش نگذره.
امروز در عرض 40 دقیقه به صورت الکترونیکی تو کنکور ارشد (المپیاد) ثبت نام کردم . (این 40 دقیقه شامل همه چیز می شه، حتی اسکن کردن عکس ام) این در صورتی که یکی از دوستان شنبه فقط برای پست کردن فرم آماده اش 2 ساعت تو صف وایستاده بود. واقعا الان استفاده از سیستم خرید الکترونیکی بانک سامان تو ایران جواب می ده، به 2 دلیل: 1. همه گیر نشده. 2. هنوز سیستم های غیر الکترونیکی تو ایران خیلی پیاده است. جالب بدونید که تو اون بهبوهه ی خرید بلیط قطار دم عید در عرض 40 دقیقه، ساعت 11 شب با خانواده تمام قطارها رو دیدیم و با در نظر گرفتن کلی آیتم برای مشهد بلیط خریدیم.
امروز چه برگ ریزونی بود. دلم نمی یاد از روی برگهایی که ریختن زمین رد شم، فقط می خام بشینم و نگاهشون کنم. کاش رفتگر های شهر پاییز ها کار نمی کردن ...
چه دود غلیظی تهران رو گرفته. دیگه برج های شمال شهر به سختی دیده می شن و اثری از کوه ها نیست.
به پای چوبی من تبر زده نگاه تو
من نمی تونم برم، اما تو هی می گی برو
آخه من کجا برم؟ هر جا برم بازم تویی
پیش پای لنگ من، یکه و تنها می دویی
یکی از این "تو" هایی که بالا گفتم هم برای من لازمه ...
« حکم که صادر شد، باید اجرا بشه، اگه بترسی، تاخیر کنی، یا جا بزنی، حکم خودت صادر می شه ... »
سلام
امروز رفتیم با 2 تا از دوستان نازکتر از برگ گلم (محمدرضا جوون و احمد خان بزرگ) "حکم" رو تو اولین روز اکرانش دیدیم . کلی خوش گذشت . یه کیسه گنده پر خوراکی خریدیم و رفتیم سینما فلسطین . (به قول آقا محمد - که رفیق دانشگاه ماست- "شده بودیم عین بچه های کلاس اول که خوراکی شون و می گیرن دستشون می رن مدرسه")
فیلم خیلی فیلم زیبایی بود تک بود و مسعود کیمیایی کولاک کرده بود. بازی پولاد کیمیایی خیلی حرفه ای بود . عزت الله انتظامی مثل همیشه یک بود و خیلی دل نشین بازی کرده بود . لیلا حاتمی عالی بود و مخصوصا تو بخش اول فیلم غوغایی به پا کرده بود . (آخر دزدی هم زد تو مغز مهندس - همون جایی که مهندس باهاش فکر می کرد - ) رادان و شکیبایی هم زیبا بازی کردن .
خلاصه کلام اینکه ماه بود .
نکات زیادی در مورد حکم به ذهنم می رسه ولی از اونجا که هنوز برام کامل جا نیفتاده و یه جاهاییش رو دوباره باید ببینم و با دوستان گپ بزنم نقد بخونم و ... فعلا بی خیال نونشتن شون می شم .
حکم عاشقانه بود و روایت عشقی رو می کرد که تو زندگی خیلی از من و شماها وجود نداره و همین وجود نداشتن برای ما خیلی دردناکه ...
خسته ام
فکرم را بر می دارم
می روم دور ها ...
غربت آرزوهامون دل طاقت و شیکونده ...
| |||||
![]()
|
روایت اول :
تو که دست تکون می دی
به ستاره جون می دی
می شکفه گل از گل باد
روایت دوم :
تو که دست تکون می دی
به ستاره جون می دی
می شکفه گل از گل باغ
این هم شعر آینه با اجرای علی لهراسبی که خودم خیلی دنبالش گشتم : (البته ناقصه و کاملش رو پیدا نکردم )
می خوام از آیینه ها دل بکنم
اما دل نمی ذاره
راه بیفتم دل به دریا بزنم
اما دل نمی ذاره
یه صدای آشنا تو گوش من
می گه آیینه رو بشکن و برو
می گه تا کی می خوای عاشق بمونی
به کسی که بسته پرهای تو رو
راه بیفت غربتو پشت سر بذار
کوله بار خستگی رو بر ندار ...
سلام
مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی مرد به خانه آمد و دید که دخترش گران ترین کاغذ زرورق کتابخانه او را برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر داده است . مرد دخترش را به خاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را به هدر داده است تنبیه کرد و دخترک آن شب را با گریه به بستر رفت وخوابید . روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته است و آن جعبه زرورق شده را به سمت او دراز کرده است .مرد تازه متوجه شد که آن روز، روز تولدش است و دخترش زرورق ها رابرای هدیه تولدش مصرف کرده است. او با شرمندگی دخترش را بوسید و جعبه را از او گرفت و در جعبه را باز کرد اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است مرد بار دیگر عصبانی شد به دخترش گفت که جعبه خالی هدیه نیست و باید چیزی درون آن قرار داد. اما دخترک با تعجب به پدر خیره شد و به او گفت که نزدیک به هزار بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا هر وقت دلتنگ شد با باز کردن جعبه یکی از این بوسه ها را مصرف کند. ...
* این مطلب رو حدود ۱.۵ سال پیش خونده بودم . یکی از اون کپی های خیابان ۱۶ آذر این رو تو یه برگه ی نصف شیشه ی مغازه اش پرینت گرفته بود و چسبونده بود .(خیلی گنده بود) . اون زمان خیلی حال نکردم. الان داشتم یه چیزی search می کردم دوباره دیدمش ...
اشک آدم رو در میاره.