من 85 و قبلترش رو، تو 85 تموم می کنم!

سلام

 

ماهی قرمزمون رو انداختیم تو تنگ، الهه هم که سبزه کاشته، بقیه هفت سین مون هم تو راهه.

خونه مون رو هم که تکوندیم.

داریم آماده می شیم برای 86.

 

- مادر بزرگ.

 

- جشن ِ تولد ِ مرگ.

 

- آخرین پنجشنبه ی سال.

 

- بازی نگاه ...

 

و  ...

 

{

فرار نمی کنم، از خودم فرار نمی کنم. از وبلاگ ام هم (که یه تیکه از من بی نقاب (یا شاید کم نقاب) ام ) فرار نمی کنم. ولی می خوام برم ... باید برم.

کاظم می گه مد شده، وبلاگ بنویسیم و بعد تعطیلش کنیم. :)

من به خاطر مد، آخرین پست ام رو نمی دم، چون زندگی هنوز جاریه ...

 

به هر حال الان آخرین پست رو گذاشتم تو فر، تا مغز پخت بشه :) (یه تیکه هایی هم که زودتر پخته رو گذاشتم اون بالا؛) هر وقت آماده شد، می ذارمش همین جا. (۲ ساعت قبل سال تحویل آماده شد و گذاشتمش پایین.)

 

آرش : دوست داشتم برام کار می کردی. من مثل تو کم دارم، ندارم. اینم کنایه نمی زنم. طلا باشه برا بعد.

سیامک : نه! اون از همه چی مهم تره؛ تا حل نشه، صاف نمی شه. ببین آرش خان؛ آقا آرش من تا اون نشم، این نمی شم.

...

سیامک : عشق اگه ناموس بشه عشقه.

آرش : ببین! ناموس هم عین چراغ نگاریه، دوره َش تمومه.

سیامک : پس هیچ وقت دور و بر چراغ نگاری من نپلک، چون هنوز یه چیزهایی هست که قدیمه. می کشمت قدیمیه، ولی من می کشمت.

آرش : اگه من هنوز عاشق طلا باشم چی؟

سیامک : زرگرا هم عاشق طلا ن. ببین اومدم باهات سر راست صحبت کنم، ولی 30 جات پنچره.

آرش : برو، کار ما داره می رسه به لات بازی. من اهل کشتن برا عشق نیستم.

سیامک : من تا آخر این بازی رو رفتم. هم ازش نئشه شدم، هم ازش پول در آوردم. با جیب بابامو گردنبند دزدی ننه م نئشه نشدم. می دونی آدمایی مثل تو دوست دارن به همه چی تو این دنیا گیر بدن، به عشق گیر بدن، تو هر پیچی بپیچن ... تو نئشه گی رو با ماشین بابات رفتی، من خماری رو پیاده رفتم.

...

بخشی از دیالوگ های گفتگوی آرش و سیامک در رستوران - از رئیس، فیلم ِ مسعود کیمیایی

}

 

سه شنبه : 28 آذر 1385

23:30 همه بالای سر مادربزرگ بودیم ...

(من احساس می کردم حضرت عزرائیل اومده، یه گوشه از اتاق وایستاده و منتظر تا وداع ما با مادر تموم بشه و ...)

 

چهارشنبه : 29 آذر 1385

00:11 مادربزرگ از میان ما رفت ...

.

.

.

00:50 دوش گرفتم.

01:10 راضیه خاله (خواهر مادربزرگ) و شوکت دختر خاله با حاج احمد اومده بودن. خاله و دختر خاله قرآن می خوانند و نوار قرآن هم در پذیرایی پخش می شد.

01:30 خوابیدیم.

05:30 ساعت 20 دقیقه زنگ زد، تا نوید (پسرعمه) پاشه بره نون بخره.

06:30 صبحانه مختصری خوردیم.

07:30 نادر خان که یکی از دوستان خانوادگی ست، اولین نفری بود که اومد. (عمه ها 3-4 از روز قبل اومده بودن و عمو ها هم حضور داشتند.)

08:45 قریب به 30-40 نفر از فامیل اومده بودن که الگانس آمد ...

09:00 مادر بزرگ در همان اتاقی بود که 8 سال پیش پدربزرگ در آنجا فوت کرده بود ... لا اله الا الله ... مادر بزرگ تا سر کوچه تشییع شد.

(

- پسرعمه فرشاد با لهجه ی ترکی  لا اله الا الله های اول را بلند می گفت و لا اله الا الله دوم را جمعیت می گفتن و من داشتم فکر می کردم بودن فرشاد (که صداش خیلی خوبه و آواز و موسیقی سنتی رو به صورت حرفه ای دنبال می کنه) چقدر اینجا لازمه.

- وقتی داشتیم به انتهای کوچه می رسیدیم، آقای میانسالی که موهایش وسط سرش ریخته بود و دستش پر بود از وسایل سالاد و میوه (هویج، کاهو، گوجه فرنگی و ...) اومد و یه جوری خودش رو لای ما که زیر تابوت بودیم جا کرد و تا سر کوچه آمد. آخر کار هم به پدرم تسلیت گفت و رفت.

- علی آقا، بقال محل هم اومد، قدم های آخر را بود و به نوروز عمو (که همیشه از اون خرید می کنه،) تسلیت گفت.

)

09:20 پدر و آقا نادر زودتر از بقیه با ماشین رفتن بهشت زهرا. (آینه بغل سمت راننده، رو یکی موقعی که مشغول تشییع جنازه بودیم، زده بود، از جا کنده بود.)

09:25 احمد خان زنگ زد و تسلیت گفت.

09:30 اتوبوس شرکت واحد اومد تا همه فامیل رو ببره بهشت زهرا.

10:00 اس ام اس های دوستان که هر کدوم یه جور ابراز همدردی می کردن و تسلیت می گفتن، می رسید.

10:40 رسیدیم بهشت زهرا.

10:45 از اتوبوس پیاده شدیم. خانومی سر جنازه ی مادرش که داشتن براش نماز می خوندن، داشت خودش رو می کشت.

10:50 خیلی از فامیل ها و دوستان خانوادگی هم مستقیما اومده بودن بهشت زهرا.

11:00 جلوی غسال خونه منتظر بودیم. خانم ها و آقایونی که به سر حد جنون رسیده بودن. (و مخصوصا خانوم هایی که تو غسال خونه رفته بود ...) خدای بزرگ به همه صبر عنایت کند؛ الهی آمین

11:15 حاج آقا اومد و نماز خوند.

(خیلی جالبه، سیستم کامپیوتریه دیگه، همون اول که پدر رفته بود برای انجام کارهای اداری، همه آیتم های لازم رو باهاش هماهنگ کرده بودن و پول همه چیز رو گرفته بودن و چند تا فیش داده بودن دستش. (از هزینه آمبولانس بگیر تا حاج آقایی که نماز میت می خونه. – ظاهرا 8 سال پیش هم (زمان فوت پدربزرگ) هم همین طوری بوده.)

11:20 از جایی که نماز می خونن تا آمبولانسی که جنازه رو به قطعه ی مربوطه می بره، مجدد تشییع صورت گرفت.

(خانم ها مستقیم رفتن سوار اتوبوس شدن، اما عمه ها و راضیه خاله (که خیلی سخت راه می ره) این مسیر رو هم اومدن.)

 11:35 با ذکر مصیبت مداح مراسم تدفین شروع شد، ... از نا محرم ها خواست از قبر فاصله بگیرن. پدر، مادربزرگ رو تو قبر گذاشت، اعمال رو انجام داد، (عزیز عمو، نوروز عمو، عمه ها، مادرم  و زن عمو دور قبر بودند.) سنگ لحد ها چیده شده، قبرکن از گِلی که درست کرده بود، رو سنگ ها ریخت. پدر، عمو ها، پسرعمه ها و من با بیل خاک ریختیم.

خانوم ها اومدن قرآن خوندن. بعد هم آقایون اومدن فاتحه خوندن. و ...

12:10 همه سوار اتوبوس شدن. من و مامان سوار ماشین خودمون شدیم. نادر خان هم که اومدنی با پدر اومده بود، جلو نشست، خیلی خوش صحبته، از مرحوم پدرش تا مادرش (که اون موقع برای دیدن دخترش رفته بود کانادا) حرف زد.

13:10 رسیدیم تالار ارکیده برای صرف ناهار.

14:40 اومدیم خونه، خانوم ها رفتن طبقه پایین، بعضی از آقایون خداحافظی کردن و رفتن، بعضی شون هم اومدن بالا چند دقیقه ای نشستن، پذیرایی شدن و بعد یک ساعت تقریبا همه آقایون رفتن.

15:30 من و پدر و آقا نادر رفتیم برای چاپ اعلامیه، پارچه نویسی و هماهنگی مسجد.

15:45 متن اعلامیه تموم شد، پدر و نادر خان رفتن و من موندم تا کار تایپ شه و چاپ و تحویل بگیرم.

(مونده بودیم شعر بالای اعلامیه رو چی بزنیم، از اون اشعار آماده هم خوشمون نیومد، یه آقایی اومده بود یه کار بده برا کپی، سلام کرد تسلیت گفت و تا فهمید مرحوم، مادر بوده، 2 بیت شعر خوند. همون رو زدیم تو اعلامیه.)

16:00 رفتم پارچه نویسی، یه متنی نوشتم و دادم بنویسه، گفت 8 شب آماده می شه، بیا تحویل بگیر.

16:30 با اعلامیه برگشتم خونه. نماز خوندم.

17:30 اجاق و دیگ رو گذاشتم تو حیاط و موندم تا به عمه و مامان تو آبکش کردن پلو کمک کنم.

18:30 اومدم طبقه بالا، 4-5 تا مهمان داشتیم. نشستم و چند تا چای خوردم.

19:30 رفتم برای تحویل گرفتن پارچه، طرف گفت هوا سرده خشک نشده، 8.5 بیا. رفتم دکه روزنامه فروشی روزنامه دیدم و ...

21:00 رسیدم خونه. مهمون ها اومده بودن و داشتن شام می خوردن، تو سفره جا نبود، من و نوید مونده بودیم بی شام.

21:45 مشغول جمع کردن سفره بود م که یکی گفت سلام علیرضا! دیدم آقا جون از اردبیل اومده، رفتم ماچش کردم. بعد تو آشپزخونه شام خوردیم.

22:00 شروع کردیم چای دادن به مهمون ها. 2 سری چای دادیم. (از دم کردن چای تا گرفتن جلو مهمون و شستن استکان با ما 3 نفر بود.)

22:15 مداح اومد، 30-40 دقیقه ای ترکی خوند، بعدش یه سری چای دادیم. مداح رفت پایین برای مجلس زنانه پایین هم خوند.

23:15 مهمان ها یواش یواش رفتن. یه سینی چای اضافه اومده بود، خودمون خوردیم. (فکر کنم 5-6 تایی خودم خوردم.)

23:30 با آقاجون رفتیم پایین، مامان جون رو هم دیدم. با آقا جون و مامان جون و پدر و مادر و 3 تا آبجی هام 30-40 پایین حرف زدیم.

00:00 اومدم بالا، 1 ساعتی ظرف شستیم. (ظرف های شام) و بعدش خوابیدم ...

 

(ظاهرا تا همین جا هم خیلی طولانی شد، 3-4 روز بعدش بماند ...)

 

مادربزرگ از میان ما رفت ... خدا رحمتش کنه.

و در ثانیه ثانیه ی زندگی ما حکمت خدا جاریه ...

 

هوای حوّا

 

دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنه­ی کفش فرار رو ور کشید
آستین همت رو بالا زد و رفت
دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنه­ی کفش فرار رو ور کشید
آستین همت رو بالا زد و رفت

یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه­ی فردا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامه­ی فرداها رو تا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
به سرش هوای حوا زد و رفت

دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت

هوای تازه دلش می­خواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی می­گشت
خودش هم قفلی رو قفلا زد و رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه­ی فردا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامه­ی فرداها رو تا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
به سرش هوای حوا زد و رفت

 

ترانه سرا : محمد علی بهمنی – با اجرای ناصر عبداللهی

 

فکر کنم زمستون 84 بود، تو تاکسی پشت ترافیک پل گیشا بودم. یه پیکان سفید بود و من هم عقب نشسته بودم. شیشه ها ی ماشین عرق کرده بود. بیرون بارون می بارید و تو ماشین حسابی گرم بود. رادیو هم روشن بود، داشت یه ترانه پخش می کرد :

دل من یه روز به دریا زد و رفت

پشت پا به رسم دنیا زد و رفت

...

جالب این جاست که کار رو هم معرفی نکرد. من حدس می زدم از کارهای ناصر عبداللهی باشه. رفتم iransong.com و دیدم بله! یکی از ترانه های آلبوم هوای حوا ست. چند روز بعدش رفتم انقلاب این آلبوم رو بخرم، گفتن فقط کاستش هست و سی دی اش منتشر نشده. (من هم که کاست بخر نیستم.)

 

فکر کنم 1 دی ماه 85 بود، تو شلوغی های مراسم مادربزرگ که دیدم تلویزیون داره همین ترانه هوای حوا رو پخش می کنه ... ناصر عبداللهی فوت کرده بود. (دوستت دارم ِ ناصر خان جز آلبوم های خاطره انگیز برای منه، 6 سال پیش کاستش رو خریدم و 2-3 ماهی با اون ضبط قدیمی گنده مون فقط همین آلبوم رو گوش می دادم.)

 

ماه قبل رفته بودم انقلاب چند تا آلبوم بخرم، دیدم هوای حوا هم ظاهرا بعد فوت ناصریا، به صورت سی دی هم منتشر شده !!!

(هول شدم و ) گفتم یه دونه هم آدم و حوای ناصر عبداللهی رو بده :)

 

 

سال قبل 29 اسفند با این ترانه از خواب بیدار شدم : (خواهرم ضبط رو روشن کرده بود و داشت موسیقی گوش می کرد)

 

من امشب می میرم

 

یه عاشق     بی قایق    تو دریا
چشماشو     می بنده    تو رویا
من عاشق    بی قایق    تو دریا می میرم

چشمامو      می بندم    بی رویا می میرم


می رم و می میرم آسوده می شم از عشق / می رم و می میرم
جشن تولد مرگمو برای تو / زیر آب می گیرم

یه زیبا    نگاهش به موجا
یه عاشق    بی ساحل    تو دریا

پری های دریا ! من امشب می میرم
از عشق یه زیبا من امشب می میرم

 

می رم و می میرم آسوده می شم از عشق / می رم و می میرم
جشن تولد مرگمو برای تو / زیر آب می گیرم


یه عاشق ...

من عاشق    بی قایق    تو دریا
چشمامو      می بندم    بی رویا

یه زیبا نگاشو چه آروم به موجا می دوزه
یه عاشق بی ساحل    چه تنها    تو دریا    می سوزه


می رم و می میرم آسوده می شم از عشق / می رم و می میرم
جشن تولد مرگمو برای تو / زیر آب می گیرم

 

شاعر : فرید احمدی - از آلبوم 85 بنیامین بهادری

 

آخرین پنجشنبه ی سال قبل با شمیم و شاهین رفتیم تئاتر "عادلها" رو دیدم، که فوق العاد هم زیبا بود. امسال هم می خواستیم بریم تئاتر. سه شنبه بود که شمیم گفت از تئاتر هایی که روی صحنه هستن هچ کدوم رو دوست نداره. من گفتم بذار ببینم اگه فیلم خوبی بود، زنگ می زنم بریم سینما. (اخراجی ها، شب به خیر فرمانده، جایی در دور دست، رویای خیس فیلم های فلسطین و آفریقا و استقلال و عصر جدید بودن.) پس سینما هم نرفتیم.

بعد شام، فیلم میم مثل مادر رو با خانواده تماشا کردم.

بعد اومدم بالا و The Departed رو دیدم. تا 2:30 طول کشید. عجب فیلمی بود. (جمعه هم نشستم پرونده 20 صفحه ای مجله فیلم رو که برای این فیلم نوشته بودن رو خوندم. واقعا پرونده ی بی نظیری بود. (البته برای یک فیلم خارجی) )

 

و بازی نگاه ... (که نا نوشته شد و به بایشگاه نانوشته ها پیوست. )

 

کمتر از 2 ساعت به سال تحویل مونده، هر چی آرزوی خوبه مال شما دوستان خوبم ...

و یک تبریک عید که از کارهای خانم برزوئی ست، پایان ما ست ...

 

به سبزه ی نگاهت روبان قلب و بستم

با شمع و تنگِ ماهی منتظرت نشستم

دوباره روی شیشه بارون نشسته تک تک

خوشرو تر از چکاوک عید تو هم مبارک

 

خداحافظ