زندگی جاری ست ...

دست تو فانوس شبه، جادوئی از آغوش ماه از واژه ها طرحی بکش، با هر اشاره هر نگاه

زندگی جاری ست ...

دست تو فانوس شبه، جادوئی از آغوش ماه از واژه ها طرحی بکش، با هر اشاره هر نگاه

ماهُ دادن به شب های تار

 

سلام

 

این مسافرت هم تموم شد.

چهارمین مسافرت مشهد دست جمعی مون هم برگزار شد. (بعد از کنکور هر سال تابستون با دوستان دوره ی دبیرستان جمع می شیم می ریم مشهد.)

 

خدا رو شکر که تیر ماه به خوبی و خوشی تموم شد و تا یکی دو روز دیگه تابستون رسما برای من شروع می شه.

می خوام کلی کتاب بخونم، فیلم ببینم، کوه برم.

 

محمد حسین ما دوستیه که نفسش حقه.

تو موبایلش این ترانه رو ریخته بود و تو مشهد برامون پخش می کرد.

بی اختیار با شنیدن این ترانه اشک تو چشمهامون جمع می شد.

 

بارون

 

ببار ای بارون ببار

با دلُم گریه کن خون ببار

در شبای تیره چون زلف یار

بهر لیلی چو مجنون ببار

                                    ای بارون

 

دلا خون شو، خون ببار

بر کوه و دشت و هامون ببار

به سرخی لبای سرخ یار

به یاد عاشقای این دیار

به داغ عاشقای بی مزار

                                    ای بارون

 

ببار ای ابر بهار

با دلم به هوای زلف یار

داد و بیداد از این روزگار

ماهُ دادن به شب های تار

                                    ای بارون

 

ببار ای بارون ببار

با دلُم گریه کن خون ببار

در شبای تیره چون زلف یار

بهر لیلی چو مجنون ببار

                                    ای بارون

 

شاعر علی معلم – با اجرای حضرت شجریان

ترانه ی بارون – از آلبوم شب سکوت کویر

 

... از همه رو سیاه ترم

 

امام رضا

 

تو دل یه مزرعه یه کلاغ رو سیاه
هوایی شده بره پابوس امام رضا


اما هی فکر می کنه اونجا جای کفتراس
آخه من کجا برم یه کلاغ که رو سیاس


من که توی سیاهیا از همه رو سیاه ترم
میون اون کبوترا با چه رویی بپرم


تو همین فکرا بودش کلاغ عاشقمون
یه دلش می گفت برو یه دلش می گفت بمون


که یهو صدایی گفت: تو نترس و راهی شو
به سیاهی فکر نکن تو یه زائری برو

 

من که توی سیاهیا از همه روسیاه ترم
میون اون کبوترا با چه رویی بپرم

 

مسافرت خوش

 

تولد حضرت فاطمه رو تبریک می گم.

روز مادر مبارک.

این روز رو اول به مامان ام بعد هم به تمام مامان های دنیا تبریک می گم.

اگه عمری باشه در مورد روز مادر هم خواهم نوشت.

 

سلام

 

حال شما؟

تعطیلات خوش می گذره؟

 

دوشنبه 11:30 شب شروع کردن رایت کردن 4-5 تا فیلم برای دایی جان. چون با سرعت پایین رایت کردم، کلی طول کشید. بالاخره بعد از کلی جمع و جور کردن 2 رفتم تو رختخواب.

خوابم نبرد، 4:30 ساعت زنگ زد و من که نخوابیده بودم خاموشش کردم رفتم پایین. وسایل رو با پدر جان بار ماشین کردیم و 5:30 راه افتادیم سمت اردبیل.

 

مامان و خواهرها رو جمعه فرستاده بودیم، ولی من و بابا چون کار داشتیم سه شنبه راه افتادیم.

بعد از 7 ساعت رانندگی (20دقیقه هم وسطش صبحونه خوردیم،) رسیدیم ساحل صدف (5 کیلومتری آستارا).

نیم ساعتی رفتم تو ساحل دریا قدم زدم و الهه جون رو دیدم که داشت شنا می کرد :)

بعد از ناهار ساعت 2:30 تا 5 رفتم پشت ماشین خوابیدم. واقعا خسته شده بودم، اولین بار بود که 7 ساعت بدون وقفه رانندگی می کردم.

 

بعد از ظهر رفتیم آستارا و طبق معمول خانوم ها رفتن خرید. :((جالب اینجا ست که مامان من هیچ چی (حتی یه چوب خشک هم) نخرید، من هم گفتم که مامان جان من که می گم آستارا هیچ چی نداره :)

10 شب رسیدیم خونه آقاجون. (ما به پدر بزرگ مادری می گیم آقا جون)

 

شب برای خواب من رفتم طبقه بالا خونه فضان دایی. تا 3 نصف شب با دایی جان و زن دایی و خواهر هام فیلم های مستندی رو که من از بازگشت پدر و مادرم از مکه گرفته بودم دیدیم. و بالاخره خوابیدیم. (واقعا داشتم از خستگی می مردم، اما بعضی جاهای این فیلم اینقدر بامزه بود، تا آخرش رو با دقت دیدیم.)

 

این زن دایی ما هم موجودیه ها! 10 صبح اومد آهنگ "خوشگلا باید برقصن" رو با آخرین صدا بالای سر من روشن کرد که بیدار شم :(( بعد از صرف یه صبحونه محلی (نمی گم چیه!) رفتم دوباره تا 12 خوابیدم :D

 

بعد از ظهر چهارشنبه با فضان دایی و پسر ۳ ساله اش، محمد مهدی و عباس دایی بستنی خوردیم و کلی در مورد روزگار و زندگی گپ زدیم، که خیلی خوش گذشت.

شام میهمان عباس دایی بودیم در رستوران ضیافت. (بازم نمی گم چی بود!)

 

دوباره شب نشینی داشتیم من برای دایی جان و زن دایی ها کلی در مورد فیلم Saw حرف زدم. (دیدن این فیلم رو به هیچ عنوان توصیه نمی کنم.)

بعد هم که امین دایی و زن دایی رفتن خوابیدن با فضان دایی و زن دایی و خواهرام در مورد این دو زوج جوان (امین دایی و بانو :) گپ زدیم.

و بالاخره 2:47 تصمیم گرفتیم بخوابیم.

 

خستگی از تنم در رفت، پنجشنبه تا 12 خوابیدم. بعد امین دایی و زن دایی و بقیه مهمان ها رو بدرقه کردیم و ناهار خوردیم. (این دیگه آخرش بود ولی نمی گم چی بود!!)

 

بعد از ظهر پنجشنبه کلی با بچه ها حسین (پسر عباس دایی)، محمد مهدی و الهه سر و کله زدم و بعد هم 5 بسته از این شکلات های جعبه شیشه ای پیدا کردیم و با فضان دایی و بچه ها با ظرافت تمام برچسب ها شو کندیم از هر کدوم چند تایی خوردیم و دوباره آک شون کردیم :))

آخرش هم رفتیم خونه فریده عمه و 2 ساعت نشستیم. شام هم در رستوران کسری صرف شد. (و ...)

 

شب 12 خوابیدیم، تا صبح زود بتونیم بیدارشیم.

صبح 5:30 بر پا دادن و 6 راه افتادیم به سمت تهران.

این دفعه حاجی خودش تا آستارا رانندگی کرد، بعد من تا رشت رفتم.

 

بعد صرف صبحونه تو یکی از پارک های رشت، راه افتادیم. تو مسیر رشت تا رستم آباد، بنده یه سبقت یه ذره با شیطنت گرفتم که به مزاج پدرجان خیلی خوش نیومد و گیر داد، بعد هم 2-3 تا گیر الکی داد، من چیزی نگفتم اما دیدم اگه ادامه پیدا کنه دعوامون می شه  گفتم : نظرتون چیه جاهامون رو عوض کنیم ؟ حاجی گفت : برو جلوتر عوض می کنیم. من هم برای این که دیگه گیر نده جایی رو که موقع رفتن با سرعت 100 تا می اومدم با سرعت 60 تا پشت یه وانت روندم و حتی کامیون هم ازم سبق گرفت و بالاخره منجیل جاهامون رو عوض کردیم.

 

و بعد از این همه ماجرا و 14:10 رسیدیم خونه.

بعد از ناهار من اومدم اتاقم و 2 ساعتی مشغول ایمیل و وبلاگ بودم و 17:30 رفتم تو رختخواب. بیدار شدم دیدیم 3:15 نصف شبه. بعد از 4 لیوان آب و اولین نماز صبح اول وقتی که خوندم و ... خوابیدم تا 10 صبح.

 

اما سوغاتی این دفعه :

فضان دایی جونم 2 بیت شعر خیلی زیبا برای من خوندن :

 

به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند        که برون در چه کردی، که درون خانه آیی

به غمار خانه رفتم، همه پاک باز دیدیم         چو به صومعه رسیدم، همه زاهد ریایی

 

شکست امپراطور

 

ساختن چقدر سخته و خراب کردن چقدر آسونه ...

 

و این گونه بود تراژدی خداحافظی زیدان با فوتبال :((

 

تو به دلریختگان چشم نداری بی دل

آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست

یادم هست یادت نیست

 

من از تویی که بد کردی با من ...

سلام

 

امروز رفتم با محمدرضا ناهار بخوریم.

کلی وقت کشتیم، کلی حرف زدیم.

بعد ساعت دو و نیم راه افتادیم بریم علی آقا.

 

من تو سالن منصور خان بزرگ (بر وزن فیل بزرگ سر مربی پرتغال) رو دیدم.

با هم گپ کوتاهی زدیم. بعد من ازشون پرسیدم که آیا اسم وبلاگشون رو از روی شعر "آزاد" شهیار قنبری گذاشتن؟ گفتن که بله و خوندن که موی عروسک آزاد... یکی رسید و همین جا قطع شد.

بعد که طرف رفت خواستیم با هم خداحافظی کنیم که من خوندم "اما چه فایده داره / رویای نیمه کاره"

بعد گفتم : من و محمدرضا داریم می ریم ناهار بخوریم افتخار می دید؟

جواب دادن : ناهار خوردم، اما می یام با ماشین کولردار بریم.

 

خلاصه بعد از 20 دقیقه منصور خان آمد و رفتیم. ماشینشون آر.دی بود که تازه کولر انداخته بودن. عجب کولری بود. (بد خنک می کرد.)

منصور خان که بسیار در رستوران های ستارخان تخصص دارن، ما را بردن "شیلا". (شیلا مدعیه که اولین هات داگ واقعی تهران رو می زنه.)

هات داگ پنیر با سس قارچ و سالاد کلم و نوشابه.

بعد که اومدیم بیرون هر چی ما اصرار کردیم که منصور خان دونگی حساب کنیم قبول نکردن.

محمدرضا گفت : خواهش می کنم قبول کنید.

منصور خان گفت که عین اون معجون اون دفعه که تو نذاشتی من حساب کنم، من نمی ذارم.

من گفتم حالا که نمی ذارید حساب کنیم بریم یه معجون بخوریم. (من و محمدرضا خیلی گرسنه بودیم و هنوز سیر نشده بودیم.)

 

رفتیم اسکیپی. من تو راه گفتم که حدود یک ساله اسکیپی تحریم کردم، چون یه بار بد برخورد کرد.

گفتن که کوتاه بیا و ببخش. الان می ریم حالش رو می گیریم.

رفتیم همون اول که رفتیم تو مغازه منصور خان سلام علیک کرد و به بزرگ اونجا گفت : آقا این رفیق ما یه بار اومده این جا بد برخورد کردین ... خلاصه این که کلی عذرخواهی و ببخشید و از این حرفا.

 

عجب معجونی بود! خدایی سنگین بود. محمدرضا با این همه ادعای خوردن کم آورد. پر بود از مغز پسته و گردو.

من هر چی می خوردم تموم نمی شد :( تو این یک سال فقط بابا رحیم می رفتم، واقعا معجون های بابا رحیم پیش این هیچ چی نبود.)

 

تو راه برگشت، تو کوچه های دریا نو، با اون درخت های بلند و خیابون های باریک منصور خان ترانه ی حسرت پرواز رو برامون دکلمه کردن (واقعا از خود ابی هم قشنگتر بود،) اینقدر زیبا اجرا کردن که شعر در عمق هر سلول بدنم نفوذ کرد ...

 

(فرمت نوشتن بر اساس اجرای ایشونه)

 

هیچکی عاشقت

اینجور که منم
نبود و نشد

لاف نمیزنم

من از تویی که بد کردی با من
گله میکنم ...

 دل نمی کنم

بی تو نه صدا مونده نه آواز

نه اشک غزل

نه ناله ی ساز

بالی اگه هست

از جنس کوهه

از رنگ خاک و

حسرت پرواز ...

 

 

منصور خان بزرگ استاد هندسه ما بودن و هنوز هم استاد ما هستن.

من حدود 1.5 سال قبل از این که شروع به وبلاگ نویسی کنم وبلاگ ایشون رو هر روز می خوندم.

خودم احساس می کنم که به نوعی تفکری که پشت وبلاگ نویسی ام هست رو از ایشون الهام گرفتم.

از بهمن ماه سال قبل تو ذهنم بود که این مطلب رو تو وبلاگم بنویسم و از ایشون تشکر کنم، ولی بهانه ای به ذهنم نمی رسید.

به هر حال ... به عنوان یه شاگرد کوچولو از ایشون تشکر می کنم و به خاطر زحماتی که برای ما کشیدن قدردانی می کنم.

 

بازنده

 

این خیلی بده. آدم هم بازی رو ببازه و هم اخلاق رو ببازه.

 

من بازی رو باخته بودم و امروز اخلاق رو هم باختم.

نمی دونم اخلاق رو به خاطر این که شهامت نداشتم باختم؟ یا اخلاق رو به خاطر اخلاق باختم؟

واقعا نمی دونم اون لحظه چه اتفاقی افتاد؟ چی شد که اون لحظه اون تصمیم رو گرفتم.

من از قبل برنامه رو ریخته بودم و می دونستم که قراره چی کار کنم. به خاطر این که شهامت نداشتم این طرح رو ریخته بودم، طرح دیگری هم در کار نبود. اما تو اون لحظه فقط ترس نبود...

 

شر و بر دارم می گم، من ترسو بودم.

 

راه برگشتی ندارم. هیچ راه برگشتی ندارم.

 

می شد جور دیگه ای باشه، اما این دفعه این طوری رقم خورد؛ 

من باختم.

 

مُردادِ داغ ِ دستِ تو

سلام

 

هر وقت که بارون میباره بلا استثنا یاد ترانه ی "پرسه" از کارهای ماندگار سیاوش قمیشی تو آلبوم "بی سرزمین تر از باد" می افتم و اونو زمزمه می کنم.

ترانه ی زیبای یغما گلرویی، آهنگ سازی فوق العاده و صدای ناز حضرت قمیشی و تنظیم بی نظیر اروین عزیز این کار رو واقعا تک کرده.

 

یه شب پاییزی، کنار دریای طوفانی خزر، تو آبان ماه، زیر بارون ...

 

پرسه

 

بارونُ دوس دارم هنوز، چون تو رُ یادم میاره
حس می کنم پیش ِ منی، وقتی که بارون می باره

بارونُ دوس دارم هنوز، بدون ِ چترُ سرپناه!
وقتی که حرفای دلم، جا می گیرن توی یه آه!

شونه به شونه می رفتیم،
منُ تو ، تو جشن ِ بارون
حالا تو نیستیُ خیس ِ،
چشمای منُ خیابون

بارونُ دوست داشتی یه روز، تو خلوت ِ پیاده رو
پرسه ی پاییزی ِ ما، مُرداد ِ داغ ِ دست ِ تو

بارونُ دوس داشتی یه روز، عزیز ِ همپرسه ی من
بیا دوباره پا به پام، تو کوچه ها قدم بزن

شونه به شونه می رفتیم،
من ُ تو، تو جشن ِ بارون
حالا تو نیستیُ خیس ِ،
چشمای منُ خیابون